۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

و جنگ این گونه آغاز گشت ۲

شهر هرروز خلوت و خلوت‌تر می‌شد. از کل دویست و پنجاه و اندی کارمند، چند نفری بیشتر نمانده بود. روزها به کندی می‌گذشت. کاری نه داشتیم. شب‌ها بدتر بود بدلیل شدت آتش دشمن. پسر خاله‌ی حمید پس از چند روزی دوری، با مقداری مواد خوراکی و میوه، از بهبهان برگشت. تانکرهای پر از نفت سیاه تانک فارم، یکی بعد از دیگری طعمه‌ی حریق می‌شد. شهر بوی دود گرفته بود. دچار کمردرد شدیدی شدم. می‌پنداشتم تاثیر نم موجود در سنگرهاست. حمید نگاهی به نطقه‌ی درد کرد و گفت: فکر می‌کنم که درد از کلیه‌ات باشد. به ستون فقرات ارتباطی ندارد. این دردی که می‌آید و می‌رود، نشانه‌ی سنگ کلیه است، که گاه می گیرد و گاهی ول می‌کند. یکی از شب‌ها‌ درد چنان شدت گرفت که به خانه برگشتم. برق نبود. برای کاهش درد، اتو را روی چراغ گاز گرم می‌کردم و روی کمرم می‌گذاشتم. تاثیری نداشت. درد هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. سوت خمپاره‌ها و صدای انفجارشان نیز وحشت‌آور بود. تنها موجود مانده در خانه من بودم و ساکنان خانه‌ی دیوار به دیوار که همان مادر و دختر بودند. تمام شب، صدای زمزمه‌ی دعای مادر شنیده می‌شد. دو بعد از نیمه شب، درد چنان شدتی گرفت که توان روی پا ایستادنم نبود. به زحمت، افتان و خیزان، خودم را به سنگرها رساندم. جوانانی که دور هم به گپ زدن نشسته بودند با مشاهده‌ی من به کمکم آمدند. از آنان خواستم تا حمید را پیدا کنند که مرا به بیمارستان برساند. حمید آمد. ولی راننده‌ئی در میان جمع نبود. دوستان دنبال یافتن راننده‌ئی بودند که یکی از جوانان محل با گشت کمیته بدنبال من آمد. اتومبیل کمیته مرا به بیمارستان هلال احمر رساند. مرد جوانی که نمی‌دانم دکتر بود یا پرستار، مرا معاینه‌ئی سطحی کرد. حرف حمید درست بود. سنگ کلیه داشتم. کشیک بیمارستان دو آمپول مسکن بمن تزریق کرد و مرخصمان نمود. و تاکید کرد که حتمن فردا برای گرفتن عکس رنگی به نشانی‌‌ئی که بما داد مراجعه کنیم. می گفت که دستگاه بیمارستان خراب شده است. شاید بمباران خرابش کرده بود. از بیمارستان خارج شدیم. توانائی روی پا ایستادنم نبود. درد هر لحظه شدیدتر می‌شد. راه تا منزل دور بود. وسیله‌ی نقلیه‌ای هم نبود. سگ‌های ولگرد محاصره‌مان کرده بودند. حمید گفت که امکان گیرآوردن وسیله‌ی نقلیه در وقت شب، محال است، تو هم که توانائی راه رفتن‌ات نیست. خانه‌ی ملک‌حسین، راننده‌ی اداره، همین این نزدیکی‌هاست. من امروز او را دیدم، تنهاست و زن و بچه‌اش به کرمانشاه رفته‌اند. بهتر است به خانه‌ی او برویم، می‌دانم که اشکالی ندارد. ملک‌حسینی دارای همان خصایص داش‌های کرمانشاهی بود. بلند پرواز و بی‌توقع. همه دوستش داشتند و به او احترام می‌گذاشتند. با من نیز بسیار مهربان بود و حس هم‌شهری‌گری داشت، گرچه داش‌های همدان و کرمانشاه، دشمن خونی و تونی هم‌ بودند. بی‌جهت با کارد و چاقو به جان هم می‌افتادند و یک‌دیگر لت و پار می‌کردند. چاره‌ئی نبود. ساعت سه بعد از نیمه شب در خانه‌ی آقای ملک‌حسینی را زدیم. خواب‌آلوده در را باز کرد. با دیدن من که روی زمین پهن شده بودم، دست و پای خود را گم کرد. دائی چیزه؟ خدا نخواسته باشد؟ زیر بغلم را گرفت، بلندم کرد. بداخل خانه رفتیم. خانه‌ی محقری داشت. با عموی پیرش زندگی می‌کرد. حمید داستان بیماری‌ام را برای او شرح داد. عموی پیرش نیز بیدار شد. پیش ما آمد. نگران بود و متاسف که کاری از دستش ساخته نیست. برای هر یک ما رختخوابی توی حیاط انداختند، پهلوی رختخواب‌های خودشان. مرفین کم کم اثرش را کرد و درد کاهش یافت.بخواب رفتم و تا روشن شدن هوا خوابیدیم. ملک حسینی برای صبحانه عدس پلوئی پخته بود که نان پخت نمی‌شد و پنیری گیر نمی‌آمد. بعد از خوردن صبحانه به نشانی‌ئی که بیمارستان داده بود رفتیم برای گرفتن عکس رنگی. شهر و سوت و کور بود و تمام مغازه‌ها تعطیل، چه برسد به مراکز پزشکی. بوی نا و گرد و خاک در راهرو ساختمان پیچیده‌بود. احدی در آپارتمان دیده نمی‌شد. به آدرس دوم رفتیم، همان داستان بود. سراغ صاحب موسسه را از مردی که در آن حوالی نشسته بود گرفتیم. گفت: عامو کجای کاری؟ اینا همو روزای اول رفتن. دست از پا درازتر برگشتیم.

12 نظرات:

ناشناس در

آبادان! / دست از پا دراز تر!

ناشناس در

عجب سرگشتي ! گرچه الان برايم سرگذشت است ولي حسش بسيار موحش است

ناشناس در

سلام عمو جان ممنون كه همچنان سري به ما مي زنيد
مطالبتان زيبا است اگر فرصتي شود مي خوانم و تا حالا يكي دوتاي انرا خوانده ام

ناشناس در

خوب دیگه... ما را به اندازه تموم وسعت سرزمین اینترنت پی خودتون کشوندیدا! عرضم به حضورتون که به یمن دولت جدید و اولتیماتوم به مدیران بالاخره قرار شد ما هم از حالت قرار داد یکساله در بیایم و گوش شیطون کر یه ذره موقعیت کاری مستحکم تری پیدا کنیم.اما هر که طاووس خواهد باید جور هندوستان کشد. چند وقتیه کار ما شده از صبح سیاه سحر، گیوه ور کشیدن و رفتن دنبال گرفتن تشخیص هویت و گواهی عدم سوء پیشینه و عدم اعتیاد و... هزار کوفت وزهرمار دیگه. الغرض چون دوستم متولد آبادان بود یه توفیق اجباری پیش اومد که یه سفر برم آبادان برا گرفتن گواهی عدم سوء پیشینه کودک یک ساله! و چه دردی به دلم افتاد زمان قیاس آبادان کنونی با شنیده هایم از آبادان قبل از انقلاب. لطفا یه سری متن هم بنویسید در باب اینکه جنگ چطور بدبختمان کرد! چطور اونقدر جوون سینه قبرستون های کشورهای خاور میانه خوابیدند تا از ما بهترانِ اونور کره زمین با پولِ کارخونه های اسلحه سازیشون عشق کنند. دریغ!

ناشناس در

سلام عمو
چون تجربه سنگ‌كليه را دارم ميدونم كه وحشتناكترين درد دنياست حالا وسط جنگ هم باشد كه واويلا ، چه كشيديد .

ناشناس در

سلام بر عمو اروند عزیر
مو محمدم از دشتی قریب به دو سال است می نگارم بر خطوط اینترنت از دیارم دشتی ،خورموج و...
خواندم که دیر زمانی بخشدار خورموج بوده ای امید خاطراتی خوش در زمان بخشداری از ما دشتی ها در ذهن شما نقش بسته باشد .بسیار مسرور می شوم به وبلاگ مو آیی و اگر قابل دانستی از دشتی در زمان بخشداری بگویی

ناشناس در

سلام عمو اروند
از همكاري شما در تبادل لينك متشكرم.
باور كن اين شهر هزاران تصوير براي گرفتن دارد و هزاران جمله براي نوشتن.
در پناه حق .

مازيار در

عمو اروند عزیز
. هرچند زمان زیادی از پایان جنگ نگذشته است و همه ما کمابیش خاطراتی از آن روزگار داریم ولی به مرور زمان این خاطرات از اذهان محو می شود.
در خصوص سالهای جنگ و وقایع آن ؛ این روزها شاهدیم که گروهی آنرا یکپارچه سیاه و تاریک ترسیم می کنند و گروهی دیگری نیز به آن رنگ و لعاب قدسی داده اند؛ آنچه در این میان گم شده است حقایق است و لذا تلاش شما در وقایع نگاری آن روزگار به دور از هرگونه پیش داوری قابل تقدیر است
توصیفات بکار رفته در نوشته هایتان نابند و وقایع آنچنان توصیف می شوند که من خواننده دچار حس همذات پنداری می شوم و گویی من نیز در همان تجربیات با شما شریک بوده ام
نثر تان پخته و شیواست و امیدوارم کارتان ادامه دار باشد. خسته نباشید.

ناشناس در

احساس می کنم در آن موقعیت سخت با درد کلیه چه کشیده اید .
شهربانو

ناشناس در

سلام. اگر جنگ اقروزان بدانند که ما مردم عادی چه ها از جنگ می کشيم، شايد....نه برايشان فرقی نميکند.

Nazkhatoon در

عمو اروند گرامی ممنون بابت اون کامنت. من مشتاقانه دارم خاطراتتون رو می خونم منتها از آخر شروع کردم. قلمتون روان!

ناشناس در

سلام...جنگ آن گونه آغاز شد...بعد از جنگ هنوز ادامه دارد...با رنجی بیشتر...یا حق...

ارسال یک نظر