حیدر باغبان بخشداری خورموج
میان
خواب و بیداری به دوران كودكیام برگشتهبودم. دورانی که چندان هم خوش نبود.
راه دور مدرسه، سرما و برف و بوران و تنپوشی ناجور با آبوهوای همدان، زادگاهم.
هر ازگاهی دیر به مدرسه میرسیدم چون تنها ساعت خانه، ساعت بغلی پدر بود و آنهم غروبكوك و ناهمخوان با ساعت رسمی کشور.
12 اش بحای ظهر، زمان غروب آفتاب رانشان میداد. آفتاب هم که هر روز در دیار ما در ساعتی ثابت غروب نمیکند بدلیل گردش آن بدور خورشید در مداری بیضی شکل.
به هنگامکردن ساعت پدر با زنگ مدرسه چرتكه نیاز داشت.
بهرهی این ناهمخوانیها محرومیت من بود از ورود به كلاس و توی سرما ایستادن، لرزیدن و سپس چشیدن درد وحشتنناك ضربات چوب آلبالو دركف دستهای یخزده و تركخوردهام.
بخود آمدم.
نگاهم روی صفحهی كتابی که میخواندم، یخ بسته بود بسان آبهای دریاهای دور و برم. هوای بیرون سرد بود و تاریک.
هوس بهار کردم.
آیا دوباره بهار خواهد آمد؟
چلچلههای مهاجر چطور؟
آیا میشود دوباره خبر بازگشت چلچلهها را از زبان حیدر بشنوم؟
آیا دو باره چشمانم بخاك میهن روشن خواهد شد؟
بیاد حیدر افتادم. او رفتگر شهرداری خورموج بود و باغبان بخشداری. هم از یك چشم محروم بود و هم چند دندانی بیش در دهانش نمانده بود برغم سن و سال نچندان زیادش.
از مال دنیا آنچه داشت، تنی نحیف بود و خانهئی محقر، ساخته شده از سنگ و گچ. و چند دختر و یك پسر. ولی در عوض، قلبی داشت به مهربانی آب. در قلب او برای انباشتن مهر همهی مردم دنیا جا بود.
آمدن چلچلهها برای او معنای رفتن گرما بود. او در دو بهار، نه ببخشید! در دو پائیز، مژدهی برگشت چلچلهها را بمن داد.
سال ۱۳۶۴ خورشیدی پس از ۱۴
سال دوری، رفته بودیم خورموج. هشت سالی از انقلاب میگذشت. بخش شده بود شهرستان و فرمانداری جانشین بخشدار شده بود.
با ورود به بخشداری همكاران آنرزویام دورهام كردند. آقای رفیعینژاد اصرار داشت به دیدن فرماندار روم. زارحسن صابری گفتهاش را تایید کرد.
گفتم:
ولش! كه ما از طاغوتیانیم. من آمدهام شما را به بینم .
آقای رفیعینژاد با همان گویش شیرین دشتیاش در پاسخم گفت:
عامو! چنین گپائی مزن! که گفته تو طاغوتی؟
سر و كلهی حیدر پیدا شد.
سلامش كردم.
گفت:
سلام از موئه و خجولانه دستش را بالا برد و حائل تنها چشم سالمش كرد، برای باز شناسی من.
آقا علی بهرسی پرسید:
حیدر آقا را می شناسی؟
او در ذهناش دنبال اسمم گشت و گشت و ناگهان برق شادی در چشماش درخشید با شوقی وصفناپذیر پرسید:
زیبا خَشَهن؟ براری گیرش إندِه؟ و به رسم مردم جنوب برای بوسیدن دستم خم شد.
رویاش را بوسیدم. و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
نفهمیدم نامم بیادش آمد یا نه. اسم و رسم چه اهمیتی دارد.
او مرا شناخته بود. سراغ همسرم را گرفت.
همسرم سلاماش کرد و بچهها دوره اش.
فرماندار از دفتر كارش بیرون آمد. همان اتاقی كه زمانی دفتر كار من بود. قدمی جلو گذاشتم. فرماندار سلامم کرد. بهم معرفی شدیم و دست یكدیگر را فشردیم.
فرماندار گفت:
تا اسم و صدایتان را شنیدم بیرون آمدم تا سلامی كنم و افزود:
در دورهی آن رژیم هم بودند مامورانی كه هدفشان خدمت به مردم بود. ما هر وقت بیرون زیر سایهی درختانی كه شما كاشتهاید، مینشینیم، یادی از شما كرده و فاتحهای برای رفتهگانتان میخوانیم.
گفتم:
بله درست است. تمامی کارکنان دولت حاکم، فاسد نیستند. درست مانند حالا.
و اضافه كردم که البته حیدر و من زمین را با هم آمادهی کاشتن درختان کردیم.
او ادامه داد:
مردم اینجا از شما همیشه به خوبی یاد میكنند.
گفتم:
جنوبیها انسانهایی بیغلوغش هستند. اما شوربختانه هم طبیعت با آنان نامهربان بوده و هم حکام. ازینروست که آنها قدر مهربانی را میفهمند.
از حیدر سراغ پرستوها را گرفتم. لانهی آنها را نشان داد و گفت:
بازگشتهاند.
زمستان ۱۳۸۶ خورشیدی
راه دور مدرسه، سرما و برف و بوران و تنپوشی ناجور با آبوهوای همدان، زادگاهم.
هر ازگاهی دیر به مدرسه میرسیدم چون تنها ساعت خانه، ساعت بغلی پدر بود و آنهم غروبكوك و ناهمخوان با ساعت رسمی کشور.
12 اش بحای ظهر، زمان غروب آفتاب رانشان میداد. آفتاب هم که هر روز در دیار ما در ساعتی ثابت غروب نمیکند بدلیل گردش آن بدور خورشید در مداری بیضی شکل.
به هنگامکردن ساعت پدر با زنگ مدرسه چرتكه نیاز داشت.
بهرهی این ناهمخوانیها محرومیت من بود از ورود به كلاس و توی سرما ایستادن، لرزیدن و سپس چشیدن درد وحشتنناك ضربات چوب آلبالو دركف دستهای یخزده و تركخوردهام.
بخود آمدم.
نگاهم روی صفحهی كتابی که میخواندم، یخ بسته بود بسان آبهای دریاهای دور و برم. هوای بیرون سرد بود و تاریک.
هوس بهار کردم.
آیا دوباره بهار خواهد آمد؟
چلچلههای مهاجر چطور؟
آیا میشود دوباره خبر بازگشت چلچلهها را از زبان حیدر بشنوم؟
آیا دو باره چشمانم بخاك میهن روشن خواهد شد؟
بیاد حیدر افتادم. او رفتگر شهرداری خورموج بود و باغبان بخشداری. هم از یك چشم محروم بود و هم چند دندانی بیش در دهانش نمانده بود برغم سن و سال نچندان زیادش.
از مال دنیا آنچه داشت، تنی نحیف بود و خانهئی محقر، ساخته شده از سنگ و گچ. و چند دختر و یك پسر. ولی در عوض، قلبی داشت به مهربانی آب. در قلب او برای انباشتن مهر همهی مردم دنیا جا بود.
آمدن چلچلهها برای او معنای رفتن گرما بود. او در دو بهار، نه ببخشید! در دو پائیز، مژدهی برگشت چلچلهها را بمن داد.
سال ۱۳۶۴ خورشیدی پس از ۱۴
سال دوری، رفته بودیم خورموج. هشت سالی از انقلاب میگذشت. بخش شده بود شهرستان و فرمانداری جانشین بخشدار شده بود.
با ورود به بخشداری همكاران آنرزویام دورهام كردند. آقای رفیعینژاد اصرار داشت به دیدن فرماندار روم. زارحسن صابری گفتهاش را تایید کرد.
گفتم:
ولش! كه ما از طاغوتیانیم. من آمدهام شما را به بینم .
آقای رفیعینژاد با همان گویش شیرین دشتیاش در پاسخم گفت:
عامو! چنین گپائی مزن! که گفته تو طاغوتی؟
سر و كلهی حیدر پیدا شد.
سلامش كردم.
گفت:
سلام از موئه و خجولانه دستش را بالا برد و حائل تنها چشم سالمش كرد، برای باز شناسی من.
آقا علی بهرسی پرسید:
حیدر آقا را می شناسی؟
او در ذهناش دنبال اسمم گشت و گشت و ناگهان برق شادی در چشماش درخشید با شوقی وصفناپذیر پرسید:
زیبا خَشَهن؟ براری گیرش إندِه؟ و به رسم مردم جنوب برای بوسیدن دستم خم شد.
رویاش را بوسیدم. و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
نفهمیدم نامم بیادش آمد یا نه. اسم و رسم چه اهمیتی دارد.
او مرا شناخته بود. سراغ همسرم را گرفت.
همسرم سلاماش کرد و بچهها دوره اش.
فرماندار از دفتر كارش بیرون آمد. همان اتاقی كه زمانی دفتر كار من بود. قدمی جلو گذاشتم. فرماندار سلامم کرد. بهم معرفی شدیم و دست یكدیگر را فشردیم.
فرماندار گفت:
تا اسم و صدایتان را شنیدم بیرون آمدم تا سلامی كنم و افزود:
در دورهی آن رژیم هم بودند مامورانی كه هدفشان خدمت به مردم بود. ما هر وقت بیرون زیر سایهی درختانی كه شما كاشتهاید، مینشینیم، یادی از شما كرده و فاتحهای برای رفتهگانتان میخوانیم.
گفتم:
بله درست است. تمامی کارکنان دولت حاکم، فاسد نیستند. درست مانند حالا.
و اضافه كردم که البته حیدر و من زمین را با هم آمادهی کاشتن درختان کردیم.
او ادامه داد:
مردم اینجا از شما همیشه به خوبی یاد میكنند.
گفتم:
جنوبیها انسانهایی بیغلوغش هستند. اما شوربختانه هم طبیعت با آنان نامهربان بوده و هم حکام. ازینروست که آنها قدر مهربانی را میفهمند.
از حیدر سراغ پرستوها را گرفتم. لانهی آنها را نشان داد و گفت:
بازگشتهاند.
زمستان ۱۳۸۶ خورشیدی
0 نظرات:
ارسال یک نظر