درس انشاء
برغم خوبی نمرههایم در
ادبیات فارسی،انشاءنویسی برایم مشکل بود و از زنگ انشاء بدم میآمد. زندهیاد
حسین شیخ، دبیرمان، از شیوهی نوشتنم دلخور بود بی آنکه چارهای جلوی پایم گزارد.
شاید هم چارهاش نمیدانست. پاداش انشای من و بسیاری دیگر:
مختصر و نا مفید! به تمرگ! بود.
اما کسی گفتههای آقای شیخ را به دل نمیگرفت چرا که پشت آن قیافهی خشن، قلبی مهربان جا داشت. شیخ سختگیر بود ولی مردود نمیکرد.
میانهاش با من خوب بود بخصوص که در عربی رقیبی نداشتم. اما در انشاء به ده یا دوازدهای قانع بودم.
سه نفری بودند که نوشتههایشان شنیدنی بود. اردشیر مُبین، فریدون اسماعیلزاده و محمد حسین قدیری نراقی.
قدیری بچهمحل بود و از همکلاسیهای اول دبستان. اسماعیلزاده و مبین، برغم هممحلهای تازه همکلاس شده بودیم.
نوشتههای قدیری جنس دیگری داشت. هم مورد تایید دبیرمان بود و هم همکلاسیها.
روزی که متن بد انشایم، دبیرمان را کفری کرد و سخت بمن تازید از حسین پرسیدم
انشاء نوشتن را کی بتو یاد داده؟
او گفت:
من زیاد کتاب میخوانم . تا کتاب نخوانی، نوشتن یاد نمیگیری.
اما در خانهی ما نه کتابی بود و نه کتابخواندن مجاز.
پدر معدود کتابهائی داشت، سه چهار جلدی قرآن، زادالمعاد، مفاتیحالجنان، رسالهی آقای بروجرودی و چند رسالهی قدیمی دیگر و کتاب ذکر مصیبتی که "پروین" نامی سرایندهی آن بود.
هنوز شبی که پدر آن کتاب را با خود به خانه آورد، زیر پایه بالائی کرسی نشست و مصیبتی از آن خواند و اشک همه را بدرآورد، یادم هست.
کتابچهی «آق والدین»ی هم بود که مادر هر از گاهی از توی مِجریاش بیرونش میکشید، نگاهی به عکسهای ترسآور آن میکرد، آهی از ترس برمیآورد و جَدّهاش فاطمهی زهرا را واسطه قرار میداد تا خدا از سر تقصیراتش بگذرد.
مادر سواد نداشت. شنیدن داستان بلائی که بسر آن پسرِ نافرمانِ آقِ مادر شده، آمده بود و دیدن شعلههایِ آتشِ برخاسته از قبر آن بینوا، مرا دچار وحشت میکرد.
کتاب دیگری هم بود که خواندن مطالبش لذتبخش بود، شعری داشت زیر عنوان «میبود خری که دم نبودش».
نقاشی هم داشت.
خری بیدم،در پیِ دمِ گمشدهاش، سر از کشتزاری در آورده بود. کشاورز بیرحم،گوشهای آنرا هم بریده بود.
گرچه از کشاورز بیانصاف عصبانی بودم ولی خواندن داستان دچار ترسم نمیکرد بل دلم برای خر میسوخت و از قضاوت ظالمانهی کشاورز دلگیر میشدم.
اما حسین از کتابهای دیگری سخن میگفت. رُمّان اجتماعی! کتابی که از سرنوشت مردم و زندهگی آنها حرف میزند یا رمان پلیسی که خواننده را دچار هیجان میکند.
قرار شد خودش پاورقی مجلهای را برایم بیاورد که هر هفته داستانی را بطور سریال منتشر میکرد. البته من نه معنای سریال را میدانستم و نه پاورقی را.
فردایش مجلهی سپیدوسیاه را برایم آورد.
اما من آن مجله را دوست نداشتم چرا که فردای کودتای ۲۸ مرداد، آن مجله، صورت مصدق محبوب مرا سیاهوسپید چاپ کرده بود و این شعر را زیر آن نوشته بود:
مختصر و نا مفید! به تمرگ! بود.
اما کسی گفتههای آقای شیخ را به دل نمیگرفت چرا که پشت آن قیافهی خشن، قلبی مهربان جا داشت. شیخ سختگیر بود ولی مردود نمیکرد.
میانهاش با من خوب بود بخصوص که در عربی رقیبی نداشتم. اما در انشاء به ده یا دوازدهای قانع بودم.
سه نفری بودند که نوشتههایشان شنیدنی بود. اردشیر مُبین، فریدون اسماعیلزاده و محمد حسین قدیری نراقی.
قدیری بچهمحل بود و از همکلاسیهای اول دبستان. اسماعیلزاده و مبین، برغم هممحلهای تازه همکلاس شده بودیم.
نوشتههای قدیری جنس دیگری داشت. هم مورد تایید دبیرمان بود و هم همکلاسیها.
روزی که متن بد انشایم، دبیرمان را کفری کرد و سخت بمن تازید از حسین پرسیدم
انشاء نوشتن را کی بتو یاد داده؟
او گفت:
من زیاد کتاب میخوانم . تا کتاب نخوانی، نوشتن یاد نمیگیری.
اما در خانهی ما نه کتابی بود و نه کتابخواندن مجاز.
پدر معدود کتابهائی داشت، سه چهار جلدی قرآن، زادالمعاد، مفاتیحالجنان، رسالهی آقای بروجرودی و چند رسالهی قدیمی دیگر و کتاب ذکر مصیبتی که "پروین" نامی سرایندهی آن بود.
هنوز شبی که پدر آن کتاب را با خود به خانه آورد، زیر پایه بالائی کرسی نشست و مصیبتی از آن خواند و اشک همه را بدرآورد، یادم هست.
کتابچهی «آق والدین»ی هم بود که مادر هر از گاهی از توی مِجریاش بیرونش میکشید، نگاهی به عکسهای ترسآور آن میکرد، آهی از ترس برمیآورد و جَدّهاش فاطمهی زهرا را واسطه قرار میداد تا خدا از سر تقصیراتش بگذرد.
مادر سواد نداشت. شنیدن داستان بلائی که بسر آن پسرِ نافرمانِ آقِ مادر شده، آمده بود و دیدن شعلههایِ آتشِ برخاسته از قبر آن بینوا، مرا دچار وحشت میکرد.
کتاب دیگری هم بود که خواندن مطالبش لذتبخش بود، شعری داشت زیر عنوان «میبود خری که دم نبودش».
نقاشی هم داشت.
خری بیدم،در پیِ دمِ گمشدهاش، سر از کشتزاری در آورده بود. کشاورز بیرحم،گوشهای آنرا هم بریده بود.
گرچه از کشاورز بیانصاف عصبانی بودم ولی خواندن داستان دچار ترسم نمیکرد بل دلم برای خر میسوخت و از قضاوت ظالمانهی کشاورز دلگیر میشدم.
اما حسین از کتابهای دیگری سخن میگفت. رُمّان اجتماعی! کتابی که از سرنوشت مردم و زندهگی آنها حرف میزند یا رمان پلیسی که خواننده را دچار هیجان میکند.
قرار شد خودش پاورقی مجلهای را برایم بیاورد که هر هفته داستانی را بطور سریال منتشر میکرد. البته من نه معنای سریال را میدانستم و نه پاورقی را.
فردایش مجلهی سپیدوسیاه را برایم آورد.
اما من آن مجله را دوست نداشتم چرا که فردای کودتای ۲۸ مرداد، آن مجله، صورت مصدق محبوب مرا سیاهوسپید چاپ کرده بود و این شعر را زیر آن نوشته بود:
فواره چون بلند شود،
سرنگون شود.
و من از مجلهی سپیدوسیاه متنفر شده بودم. اما حسین گفت: با بخشهای دیگر مجله کارت نباشه. گنجهای کنت مونت کریستو را که خواندی مجله را پس بده تا شمارهی بعدی را برایت بیاورم. مواظب مجله هم باش که خراب نشه! خواندن پاورقی مجله را بدور از چشم پدر و دیگران آغاز کردم. مجلههای کهنه یکی پس از دیگری خوانده شد. نوبت به مجلههای تازه رسید. حالا باید منتظر میماندم تا علی و حسین خودشان اول مجله را بخوانند تا نوبت بمن برسد. |
گنجهای کنت مونت
کریستو که تمام شد پاورقی بعدی «مردی که همیشه میخندید» بود. نوشتهای از روسو که
از آن خوشم نیامد.
هر از گاهی برای خواندن روزنامه به کتابخانهی شهرداری میرفتم. ادارهی کتابخانه با پدر فریدون بود. شنیده بودم میشود کتاب هم از آنجا قرض کرد. فکر کردم کتاب اصلی کنت مونت کرستو را از نو بخوانم. آن روز نوبت پرویز، برادر بزرگتر فریدون بود که کمک پدر باشد. او کتاب را از توی قفسه بمن داد. قطر کتاب،کهنگی و چاب بد آن، از دوبارهخوانی منصرفم کرد. دنبال کتاب مناسبی بودیم که آقای اسماعیلزاده پرسید:
پرویز دنبال چه کتابی میگردی؟
پرویز گفت:
افراسیابی یه رمان خوب ماخا.
پدرش پرسید:
محمد، دوستت؟ و سپس گفت:
کتاب تاریخ مشروطهی کسروی را بهش بده تا یه چیزیام یاد بیگیره!
کتاب تاریخ مشروطه با ذوق و شوق خواندم. اما تاریخ هیجده سالهی آذربایجان را که آغاز کردم، جنایات روسها آنچنان منقلبم کرد که کتاب را نخوانده پس دادم.
و اینچنین بود که من با دنیای کتاب آشنا شدم.
هر از گاهی برای خواندن روزنامه به کتابخانهی شهرداری میرفتم. ادارهی کتابخانه با پدر فریدون بود. شنیده بودم میشود کتاب هم از آنجا قرض کرد. فکر کردم کتاب اصلی کنت مونت کرستو را از نو بخوانم. آن روز نوبت پرویز، برادر بزرگتر فریدون بود که کمک پدر باشد. او کتاب را از توی قفسه بمن داد. قطر کتاب،کهنگی و چاب بد آن، از دوبارهخوانی منصرفم کرد. دنبال کتاب مناسبی بودیم که آقای اسماعیلزاده پرسید:
پرویز دنبال چه کتابی میگردی؟
پرویز گفت:
افراسیابی یه رمان خوب ماخا.
پدرش پرسید:
محمد، دوستت؟ و سپس گفت:
کتاب تاریخ مشروطهی کسروی را بهش بده تا یه چیزیام یاد بیگیره!
کتاب تاریخ مشروطه با ذوق و شوق خواندم. اما تاریخ هیجده سالهی آذربایجان را که آغاز کردم، جنایات روسها آنچنان منقلبم کرد که کتاب را نخوانده پس دادم.
و اینچنین بود که من با دنیای کتاب آشنا شدم.
پینوشت
و من با دنیای کتاب آشنا شدم.در میان لحظات دزدکی کتابخواندن، یکی دوباری پدر مچم را گرفت، سوالی کرد و تدکری دائ مبنی براینکه «بنظر مَ به درسات برسی بهتره تا ازی چیزا باخوانی! اما نه تهدیدی کرد و نه تکفیری.
و من با دنیای کتاب آشنا شدم.در میان لحظات دزدکی کتابخواندن، یکی دوباری پدر مچم را گرفت، سوالی کرد و تدکری دائ مبنی براینکه «بنظر مَ به درسات برسی بهتره تا ازی چیزا باخوانی! اما نه تهدیدی کرد و نه تکفیری.
5 نظرات:
BA SALAM
AZ KHANDAN MAGHALAY SHOMA BESIYAR LEZAT BORDAM,MAN BESAR MARHOM HOSSAIN SHEIKH HASTAM.YAD PEDARAM BEKHAYR..................
آقای شیخ!
پدرت انسان بواقع خوبی بود. نشنیدهام کسی پشت سر او حرف بزند. انسان منصفی بود. شنیدم که آخر عمر بدلیل ابتلاء به بیماری قند، بینائیاش را از دست دادهبود. دلم بواقع سوخت.
همیشه از اصغر شیخ جویای حالش بودم.
Man Aghay Sheikh Ra Az Nazdeek Meeshenakhtam...Ensan Khoobee Bood...Ay Kash Meeshood Baray In Azizan Az Dast Rafteh Ba Haman Soarat Ka Meeravand, Ba Ham Soart Ham Jaygozeen Payda Kard....Yadash Shad
با سلام ... مقاله شما را خواندم ولذت بردم .شادروان حسين شيخ از بستگان من بودند.من هميشه در درس عربي ضعيف بودم وتجديدي در عربي هر ساله گل سر سبد كارنامه ام بود بعضي از تابستانها كه به منزل ايشان مي رفتم مرحوم شيخ در عربي كمكم مي كرد انسان بسيار با حوصله اي بودوهيچوقت عصبانيت ايشان را نديدم ولي عليرغم تلاش ايشان وزندگي 18 ساله من در خوزستان من هنوز به عربي علاقه اي ندارم ويادش نخواهم گرفت . حل جدول از سرگرميهاي ايشان بود وبرايم جالب بود كه مرحوم شيخ جدول كيهان را در عرض حدود 15 دقيقه حل مي كردند .
کتاب را دوست دارم و مطالعه هم می کنم ولی در نوشتنم پیداست تاثیری نداشته
ارسال یک نظر