۱۳۹۵ دی ۱۶, پنجشنبه

مم‌حسن. زنده‌یاد محمدحسن امیری کارمند سابق شهرداری خورموج


آخرین دیدار ما کی بود؟ یادم نیست. اما مم‌حسن تا مرا دید با همان گویش دشتی‌اش گفت:
آقای بخشدار تهران شما را هم دیدم و خنده‌ای سر داد. همکارانش نیز زدند زیر خنده. پرسیدم:
مم‌حسن چی شد؟
گفت هیچی آقا. تو اتاق نشسته بودم که سرهنگ سلحشور در سرا را وا کرد و داد زد:
 مم‌حسن لباسات بُپوش بریم تهران! منم زود لباسامُ بَرُم کِردم و زدم بیرون. سرهنگ تو ماشین منتظرُم بید.
یه راست رفتیم خونه‌شون تو پایگاه هوائی بوشهر. وارد اتاق که شدیم خانم‌بچاش همه تو اتاق جم بودن. مُ که روم نمی‌شد وا اونا هم کلام شم موندم چکار کنم. گوشه‌ی اتاق یه جای گیر آوردم و نشستم. خانه‌ی خُمُن ماخواستم برم توالت. سرهنگ که داد زد بیو! دس پاچه شدم و گقتم بوشهر که رسیدیم میرم توالت.
تو ای جمع زنانه روم نشد بپرسم توالت کجاس. توی هال یک دری بود که همه میرفتن تو در می‌آمدن. هرچی نگاه کردم نشانی از توالت نبود. اصلن حیاط نداشتن.
ناهار آماده شد و دختر سرهنگ به سر میز غذا دعوتمان کرد. ناهار را نخورده سرهنگ گفت بجنب که هواپیما آماده‌ی پروازه. رفتیم و سوار هواپیما شدیم. هواپیمای جنگی بود از اون ملخ‌دارا.  دو تا تانکَ‌م توش بود. سرهنگ گفت:
تانکها را می‌برن اصفهان واسه‌ی تعمیر.
سرهنگ مرتب حرف می‌زد و توضیح می‌داد اما من چیزی متوجه نمی‌شدم. هواپیما بلند شد. اولین بارم بود که هواپیما سوار می‌شدم. توی شیراز نشستیم. مدتی طول کشید تا هواپیما بپرواز درآمد. اصفهان نشستیم. نهایت پس از چند ساعت رسیدیم تهران. با تاکسی رفتیم خانه. اینجا بود که دیگه از درد بخودم می‌پیچیدم.
سرهنگ پرسید چته؟
داستانه که گفتم بهم گفت ای خانه‌ت خراب نشه مرد! چرا خانه‌ی ما نرفتی توالت؟
گفتم پیش خانما روم نشد.
سرهنگ زد زیر خنده. گفت خب هواپیما توالت داره. اونجا می‌رفتی.
پرسیدم تو هواپیما؟
خلاصه رفتم توالت. اما مجرای ادار بسته شده بود. کلی طول کشید تا ادرار دفع شد.
زمستان ۱۳۸۶ خورشیدی