۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

شوق دیدار

شماره تلفنِ خانه، روی چیپس موبایل همسرم بود. او که به ایران رفت، هرکس زنگ ‌زد، جوابی نگرفت. علیِ از آن کسان بود. از  این‌رو ای‌میلی فرستاد و پرسید:
چرا پاسخ تلفنم را نمی‌دهی؟
تلفنی داستان برایش گفتم و پرسیدم:
نینوس نبی‌اف را می‌شناسی؟
گفت:
معلومه که می‌شناسم. نینوسه از کوجا پیدا کردی؟

گفتم:
چندی پیش در صفحه‌ی «همدانیای دنیا» بحث دوستان قدیم بود. یکی نوشت «همه‌مان پخش‌ و پلا شدیم».
نینوس نامی حرفش را تایید کرد. اسم برایم آشنا بود. پروفایلش را نگاه کردم. ساکن سوئد بود. چون نام خانودادگی نینوس یادم نبود. عکسی از بچه‌های کلاسم را گذاشتم و از او پرسیدم «آیا او کسی را در آن جمع می‌شناسد».
فردایش که فیس‌بوکم را چک می‌کردم دیدم نینوس به سوالم پاسخ داده و نام چند نفری را از باشنده‌گان در عکس را نوشته است.
مطمئن شدم نینوس همان دانش‌آموز دبیرستان الوند است. عکس بالائی را گذاشتم و سوالم تکرار کردم. خودش را شناخت و پرسید:
آیا شما با آقای افراسیابی دبیر ما نسبتی دارید؟
نوشتم:
خودم هستم.
باورش نمی‌شد. شماره تلفن رد و بدل کردیم. از آن دورِ دورها گفتیم و خندیدیم و قرار دیداری گداشتیم.
نینوس از همکلاسی‌های رضا ستاری بود، مؤدب، درس‌خوان و کمی خجالتی. از سال ۱۳۴۷ که به تهران منتقل شدم، دیگر از او خبری نداشتم.
همسرم که راهی ایران شد تصمیم گرفتم سری به او بزنم، قرار و مداری گذاشتیم اما سرماخوردگی و تب و لرز نقشه‌هایمان بهم ریخت و فرصت دیدار فراهم نشد که نشد.
اما این علی بود که مرا یافت. یادم نیست از کجا سر از وبلاگ عمو اروند در آورده بود و با خواندن چند تائی از نوشته‌هایم مرا شناخته بود.
ای‌میلی برایم فرستاد و نوشت:
پدر من، بابای دبیرستان الوند بود و خانه‌ی چسببده به آن مدرسه، محل زندگی ما بود. من با برادرم که صحبت کردم، او شما را شناخت. خود من هم دبستان و سه سال اول دبیرستان را در همان مدرسه خوانده‌ام. با تمامی آنچه در وبلاگتان نوشته‌اید، آشنایِ آشنایم. من هم چون شما ساکن سوئدم.
وبلاک مسبب دوستی ما شد.
گپ‌وگفت تلفنی ما اغلب به درازا می‌کشد.
شب همسرم پرسید:
شما همدیگر ندیده‌، این‌همه حرف دارید، اگر یکدیگر را دیده بودید، چه می‌شد؟
گفتم:
همدان مدار حرف‌های ماست و همدانی‌ها.