سفر به تازانیا، بخش یکم
تصمیم سیگمار و شیوا به
گذران ماه عسلشان در تانزانیا و دعوت از ما که بعد به آنها بپیوندیم مرا به روزهای
کودکیام برد و یاد «قاقاسلمانِ پیر» تنها بردهی سیاهپوستِ آزاد شدهای که بچشم
دیده بودم، انداخت.
سلمان، نزد مالک سابقاش نوکری میکرد. ارباب اتاقی باو داده بود. او با زن و تنها دخترش در آنجا زندهگی میکرد.
در دوران کودکی من تهیهی قهوهی مراسم ختم درگذشتهگان محل در مسجد حاجاحمد بعهدهی قاقاسلمان بود که در آن کار میگفتند استاد است.
سلمان با برپائی اجاقی موقت در برابر مسجد، قهوهجوشهای مسین را بار میگذاشت. بوی خوش قهوه خیابان را پر میکرد.
به گفتهی پدر، سلمان در دوران جوانی باستانیکار بود و از قدرت بدنی فوقالعادهای برخوردار. از زور و پهلوانیهای او داستانهائی میگفتند. از آنجمله که پیالهای چینی را میتوانسته در میان دستش خرد کند و یا میز ناهارخوری را با گرفتن از یک لبهی آن، بالا برد.
قاقاسلمان کی مُرد، یادم نیست. اما همسر و دخترش را خوب بیاد دارم که مشتری دکان پدر بودند.
دخترش وارث جثهی درشت پدر بود و سیهچرده با قامتی بلند.
شبی که عروس شد تا خانهی علیاصغر، همراهیش کردم. علیاصغر، مرد نجیبی بود اما وضع مالی خوبی نداشت. دختر سلمان خیاط ماهری بود. زندگی خانوادهاش با درآمد او از خیاطی میچرخید. دو دختر و تنها پسرشان را با هر بدبختی بود به مدرسه فرستاد. دختر بزرگش اولین پلیس زن شهر ما شد.
و یاد آن مرد جوانی افتادم که شبی از شبهای سال ۱۳۵۲ در فرودگاه مهرآباد، بمن مراجعه کرد و با انگلیسی فصیحی پرسید:
شما وکیل دادگستری هستید؟
گفتم:
نه. وکیل دادگستری نیستم. اما از حقوق سررشتهای دارم.
جوان گفت:
من ایرانیم. اجدادم از سالیانی دور ساکن زنگبار شدهاند. من نه فارسی بلدم و نه گذرنامهی ایرانی دارم. دولت کمونیستی تانزانیا هر چه داشتهایم مصادره کرد و خودمان را نیز از زنگبار اخراج نمود. مرا به ایران باز گرداندهاند. اما پلیس بدلیل نداشتن گذرنامهی ایرانی یا ویزای ورود، از ورودم بداخل ایران ممانعت میکند. تکلیف من چیست؟
گفتم:
اجازه ورود افراد به کشور با پلیس گذرنامه است. کار من نظارت بر ورود کالای همراه مسافران است نه ورود انسانها. پلیس چه میگوید؟
جوان با اشاره به یکی از افسران گذرنامه گفت:
ایشان مرا پیش شما فرستاده است.
افسر لبخندی زد و دستی تکان داد. با هم پیش او رفتیم. جویا قضیه شدم. افسر پلیس گفت:
شب است. روسای مسئول نیستند. مشکل به مرکز گزارش شده است. صبح با وزارت خارجه تماس گرفته خواهد شد. این آقا از من خواست که وکیلی باو معرفی کنم. در این وقت شب تنها حقوقدان در دسترس شما بودید. فکر کردم اگر با شما صحبت کند، آرام خواهد شد. شب میهمان ماست، امیدوارم فردا کارش درست شود.
هر سه به صحبت نشستم. جوان از اوضاع زنگبار گفت، از پدرش که از ثروتمندان جزیره بود و از خودش که در انگستان تحصیلکرده بود. کمی که آرام گرفت گفتم:
دیر وقت است. من باید راهی خانه شوم تا با کمی استراحت خودم را آمادهی کار روزانهام کنم. از هم جدا شدیم.
روزهای بعد کیهان مطالبی در مورد ایرانیان ساکن زنگبار نوشت. مطالب را با حرص و ولع خواندم. دوست داشتم بیشتر با اوضاع زنگبار آشنا شوم.
دولت ایران به رفتار دولت سوسیالیستی جولیوس نیرره (Julius Nyerere) اعتراضکرد. از نتایجاش چیزی یادم نیست. اما همهاش دلم پیش ایرانیان زنگبار بود که دچار قهر انقلابی شده بودند گرچه ته دل، خوشحال بودم که "انقلاب دست استثمارگران را از سر "خلق زنگبار" کوتاه کرده بود.
حال پس از گذشت این همه سال، راهی زنگبار، سرزمین قاقاسلمان هستیم.
سلمان، نزد مالک سابقاش نوکری میکرد. ارباب اتاقی باو داده بود. او با زن و تنها دخترش در آنجا زندهگی میکرد.
در دوران کودکی من تهیهی قهوهی مراسم ختم درگذشتهگان محل در مسجد حاجاحمد بعهدهی قاقاسلمان بود که در آن کار میگفتند استاد است.
سلمان با برپائی اجاقی موقت در برابر مسجد، قهوهجوشهای مسین را بار میگذاشت. بوی خوش قهوه خیابان را پر میکرد.
به گفتهی پدر، سلمان در دوران جوانی باستانیکار بود و از قدرت بدنی فوقالعادهای برخوردار. از زور و پهلوانیهای او داستانهائی میگفتند. از آنجمله که پیالهای چینی را میتوانسته در میان دستش خرد کند و یا میز ناهارخوری را با گرفتن از یک لبهی آن، بالا برد.
قاقاسلمان کی مُرد، یادم نیست. اما همسر و دخترش را خوب بیاد دارم که مشتری دکان پدر بودند.
دخترش وارث جثهی درشت پدر بود و سیهچرده با قامتی بلند.
شبی که عروس شد تا خانهی علیاصغر، همراهیش کردم. علیاصغر، مرد نجیبی بود اما وضع مالی خوبی نداشت. دختر سلمان خیاط ماهری بود. زندگی خانوادهاش با درآمد او از خیاطی میچرخید. دو دختر و تنها پسرشان را با هر بدبختی بود به مدرسه فرستاد. دختر بزرگش اولین پلیس زن شهر ما شد.
و یاد آن مرد جوانی افتادم که شبی از شبهای سال ۱۳۵۲ در فرودگاه مهرآباد، بمن مراجعه کرد و با انگلیسی فصیحی پرسید:
شما وکیل دادگستری هستید؟
گفتم:
نه. وکیل دادگستری نیستم. اما از حقوق سررشتهای دارم.
جوان گفت:
من ایرانیم. اجدادم از سالیانی دور ساکن زنگبار شدهاند. من نه فارسی بلدم و نه گذرنامهی ایرانی دارم. دولت کمونیستی تانزانیا هر چه داشتهایم مصادره کرد و خودمان را نیز از زنگبار اخراج نمود. مرا به ایران باز گرداندهاند. اما پلیس بدلیل نداشتن گذرنامهی ایرانی یا ویزای ورود، از ورودم بداخل ایران ممانعت میکند. تکلیف من چیست؟
گفتم:
اجازه ورود افراد به کشور با پلیس گذرنامه است. کار من نظارت بر ورود کالای همراه مسافران است نه ورود انسانها. پلیس چه میگوید؟
جوان با اشاره به یکی از افسران گذرنامه گفت:
ایشان مرا پیش شما فرستاده است.
افسر لبخندی زد و دستی تکان داد. با هم پیش او رفتیم. جویا قضیه شدم. افسر پلیس گفت:
شب است. روسای مسئول نیستند. مشکل به مرکز گزارش شده است. صبح با وزارت خارجه تماس گرفته خواهد شد. این آقا از من خواست که وکیلی باو معرفی کنم. در این وقت شب تنها حقوقدان در دسترس شما بودید. فکر کردم اگر با شما صحبت کند، آرام خواهد شد. شب میهمان ماست، امیدوارم فردا کارش درست شود.
هر سه به صحبت نشستم. جوان از اوضاع زنگبار گفت، از پدرش که از ثروتمندان جزیره بود و از خودش که در انگستان تحصیلکرده بود. کمی که آرام گرفت گفتم:
دیر وقت است. من باید راهی خانه شوم تا با کمی استراحت خودم را آمادهی کار روزانهام کنم. از هم جدا شدیم.
روزهای بعد کیهان مطالبی در مورد ایرانیان ساکن زنگبار نوشت. مطالب را با حرص و ولع خواندم. دوست داشتم بیشتر با اوضاع زنگبار آشنا شوم.
دولت ایران به رفتار دولت سوسیالیستی جولیوس نیرره (Julius Nyerere) اعتراضکرد. از نتایجاش چیزی یادم نیست. اما همهاش دلم پیش ایرانیان زنگبار بود که دچار قهر انقلابی شده بودند گرچه ته دل، خوشحال بودم که "انقلاب دست استثمارگران را از سر "خلق زنگبار" کوتاه کرده بود.
حال پس از گذشت این همه سال، راهی زنگبار، سرزمین قاقاسلمان هستیم.
ژانویه ۲۰۰۲میلادی
3 نظرات:
سفر خوش بگذره جناب افراسيابي عزيز.
سلام عمو اروند عزیز
سفرتون به خوشی و سلامت. جای ما رو هم خالی کنید :)
خاطره زیبایی بود. سفر به خوشی و سلامت. عکس یادتون نره.
ارسال یک نظر