رفتارهای نامردمی 2
به عنوان آموزگار وارد بازار کار
شدم. محل خدمتم دبستانی بود به مدیریت زندهیاد جواد شریفی در کوچهی ارمنیهای
همدان. پائیز بود و فصل انگور. خدمتگزار مدرسه با پولی که پیش ناظم میگذاشتیم، روزانه
مقداری انگور میخرید تا دهنی تر کنیم.
آقای حسین که سالهای آخر خدمتش را به عنوان خدمتگزار، سپری میکرد، از حمایت مدیر برخودار بود که به او سخت نمیگرفت.
یکی از روزها، جلوی دفتر، زیر آفتاب پائیزی بخوردن انگور و گپوگفت مشغول بودیم که حسین پیدایش شد و سلامی کرد.
تعارفش کردیم. بما پیوست.
من سلاماش کردم. مشغول خوشوبش بودیم که آقای ناظم از من پرسید:
آقای حسین که سالهای آخر خدمتش را به عنوان خدمتگزار، سپری میکرد، از حمایت مدیر برخودار بود که به او سخت نمیگرفت.
یکی از روزها، جلوی دفتر، زیر آفتاب پائیزی بخوردن انگور و گپوگفت مشغول بودیم که حسین پیدایش شد و سلامی کرد.
تعارفش کردیم. بما پیوست.
من سلاماش کردم. مشغول خوشوبش بودیم که آقای ناظم از من پرسید:
پس شما با شاعر مدرسهی ما آشناین!
«حسین» پیشدستی کرد و با بله کشیدهای گفت:
مَ ایشانِ اَ بِچّگیشان میشناسم. وا پدرشان سابقهی دوستی دارم.
«حسین» پیشدستی کرد و با بله کشیدهای گفت:
مَ ایشانِ اَ بِچّگیشان میشناسم. وا پدرشان سابقهی دوستی دارم.
ناظم گفت:
پَ حالا که ایجور شد یه شعری
بافتخارشان فیالبداهه بوگو بینیم.
ایشان چیزی خواند که نه شعر بود و نه نثر و مایهی خنده و مزاح همکاران شد. کلی خندیدند و سر بسرش گذاشتند تا زنگ خورد و ما راهی کلاس شدیم.
«حسین» آنروزها پنجاه سال و اندی از عمرش میگذشت. شوربختانه رفتار بعضی از آموزگاران با او بهتر از رفتار همسایگان مغازهاش در دوران کودکی من نبود.
در غیاب مدیر، چند نفری پیرمرد را دوره کرده و مَچَلش میکرذند، بخصوص در بعد از ظهرها که مدیر معمولن نبود. نبودن مدیرّ فرصتی بود تا ناظم بعد از ظهر با دو سه نفر دیگر پیرمرد بیچاره را وسیلهی هرّ و کِرّ خویش کنند.
یک روز صبح آنقدر اذیتش کردند که صدایش درآمد. ناظم غائله را خواباند.
همکاران که رفتند بمن گفت:
چند وقت پیش همین آقا او را متقاعد کرده بود که در درمان ناتوانی جنسی مردان تبحری دارد. مدرسه که تعطیل میشود با دو نفر دیگر، او را روی نیمکتی میخوابانند. پس از مقداری ماساژ، آلت او را با برنگ پرچم ایران نقاشی کرده و روانهی خانهاش مینمایند.
صبح همسر پیرمرد به مدرسه آمد و جریان را تعریف کرد. آقای شریفی از عصبانیت، داشت میترکید. همکاران خواست و حسابی به آنها تاخت. اما چه فایده؟ از رو که نمیروند.
سالها از آن روز گذشته است. اما هرگاه به آن مسئله میاندیشم، از خودم بدم میآید و شرمنده میشوم. شرمنده از رفتارهای نابهنجارمان و شرمنده از ادعاهای گندهی "مربی جامعه" داشتنمان. ادعای «آدم درست کردنِمان».
ایشان چیزی خواند که نه شعر بود و نه نثر و مایهی خنده و مزاح همکاران شد. کلی خندیدند و سر بسرش گذاشتند تا زنگ خورد و ما راهی کلاس شدیم.
«حسین» آنروزها پنجاه سال و اندی از عمرش میگذشت. شوربختانه رفتار بعضی از آموزگاران با او بهتر از رفتار همسایگان مغازهاش در دوران کودکی من نبود.
در غیاب مدیر، چند نفری پیرمرد را دوره کرده و مَچَلش میکرذند، بخصوص در بعد از ظهرها که مدیر معمولن نبود. نبودن مدیرّ فرصتی بود تا ناظم بعد از ظهر با دو سه نفر دیگر پیرمرد بیچاره را وسیلهی هرّ و کِرّ خویش کنند.
یک روز صبح آنقدر اذیتش کردند که صدایش درآمد. ناظم غائله را خواباند.
همکاران که رفتند بمن گفت:
چند وقت پیش همین آقا او را متقاعد کرده بود که در درمان ناتوانی جنسی مردان تبحری دارد. مدرسه که تعطیل میشود با دو نفر دیگر، او را روی نیمکتی میخوابانند. پس از مقداری ماساژ، آلت او را با برنگ پرچم ایران نقاشی کرده و روانهی خانهاش مینمایند.
صبح همسر پیرمرد به مدرسه آمد و جریان را تعریف کرد. آقای شریفی از عصبانیت، داشت میترکید. همکاران خواست و حسابی به آنها تاخت. اما چه فایده؟ از رو که نمیروند.
سالها از آن روز گذشته است. اما هرگاه به آن مسئله میاندیشم، از خودم بدم میآید و شرمنده میشوم. شرمنده از رفتارهای نابهنجارمان و شرمنده از ادعاهای گندهی "مربی جامعه" داشتنمان. ادعای «آدم درست کردنِمان».
0 نظرات:
ارسال یک نظر