۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

دبستان نصرت

دبستان نصرت، محل کار تازه‌ام در شهر همدان، مدیری خوشنام و با نفوذ داشت. او آموزگاران دلسوز و باسوادی را دور خودش جمع کرده بود. برغم رفتاِر رئیس‌مآبانه‌اش، با دور_و_بری‌ها رفتاری محترمانه داشت و رضایتش را از کار خوب آنها آشکارا بیان می‌کرد. 
پدرش بازرگان معتبری بود و خودش نیز راه‌ و رسم‌ بازرگانی می‌دانست. او چند نفری از معلمان را با همدلی و راهنمائی صاحبِ خانه کرده بود. دور و بری‌هایش هم پاس او می‌داشتند و کار مدرسه خوب می‌چرخید. رضایت اولیاء بچه‌ها، اعتبار او و مدرسه را فراهم کرده بود. 
چند نفری از آموزگاران از اهالی کتاب بودند. برغم شناسائی دورادور، زیاد تحویل‌م نمی‌گرفتند.
کتاب‌فروشی بوعلی آن‌روزها مرکز گردآمدن روشن‌فکران و کتاب‌دوستان بود. آقای ادبی؛ دبیر ادبیات فارسی، در اوقات بی‌کاری جلوی کتاب‌فروشی پرسه می‌زد و به سوالات جوانان (دختر و پسر) علاقه‌مند به ادبیات، پاسخ می‌داد.
زنگ ناهار که زده می‌شد با همکارانِ کتاب‌دوست به آن کتاب‌فروشی می‌زدیم. در خرید کتاب از تجربه‌ی همکاران سود می‌بردم. این رفت‌وآمدها نگرشم را به ادبیات دگرگون کرد. روزنامه‌ی کیهان را آبونه شدم. نویسنده‌گان دیگری را شناختم و کتاب‌هایی با موضوعات تازه‌تری خواندم.
خواننده‌ی کتاب هفته، ضمیمه‌ی روزنامه‌ی کیهان؛ به سردبیری دکتر هشت‌رودی شدم. این کتاب مرا با شعر نو آشنا کرد.
نام نیما یوشیج نوشته شده بر روی کتابی توجهم را جلب کرد. یوسف، دوست کتاب‌فروش که آن‌سوی ویترین ‌ایستاده بود، متوجه دقت من شد و کتاب را بمن داد.
از یوسف آشوری پرسیدم:
این نویسنده باید از شما باشد، مگر نه؟
یوسف لبخندی زد و گفت:
نه، از خود شماست. شاعراست.
محمد معین، همکارم، نگاهی به کتاب کرد و توضیح داد که نیما کیست و یوشیج کجاست.
کتاب را خریدم.
سال‌تحصیلی بعد، دبستان نصرت منحل شد و مدیریت دبستان حافظ به مدیر ما سپرده شد. او تمام آموزگاران را با خودش به محل کار تازه‌اش برد بجز من. من بدبستان سعدی منتقل شدم. دبستان حافظ و سعدی در یک محوطه بودند و دیواری بین آن‌ دو دبستان نبود.
زمانی که کارم را در آن دبستان آغاز کردم چند روزی از شروع سال‌تحصیلی گذشته بود. کلاس پنجم آن‌جا دو شعبه داشت. آموزگار قدیمی، حسب معمول، دانش‌آموزان را از سَرَند کرد بود. نخاله‌ها مانده بود برای آموزگار تازه‌وارد.
نیم بیشتر دانش‌آموزانی که نصیب من، دانشی در حد کلاس سوم داشتند بجز چند نفری که سوادشان با بقیه همخوانی نداشت.
هفته‌ی اول تستی از مواد ریاضی، دیکته و انشای فارسی از آنها گرفتم. برگه‌ها را پس از تصحیح، تحویل آقای صفائی مدیر دبستان دادم و از او خواستم تا ورقه‌ها را در جای امنی نگه دارد.
مدیر نگاهی به برگه‌ها انداخت و گفت:
می‌دانم بچه‌های کلاس شما ضعیف هستند ولی کاری نمی‌شود کرد. کلاس‌بندی‌ها را نمی‌توانم بهم بزنم.
گفتم:
اعتراضی به کار شده ندارم. کلاس را در مجموع می‌پذیرم اما مشروط به دو شرط. چنانچه شروطم نپذیرید، دنبال مدرسه‌یِ دیگری می‌روم.
مدیر شرایطم را پرسید. گفتم:
الف. هیچ کس نباید در نحوه‌ی اداره‌ی کلاس من مداخله کند حتا شما.
ب. سال بعد خودم با همین بچه‌ها بکلاس ششم بروم.
مدیر رفت توی فکر و بعد گفت:
باشد.
اما خودم دقیقن نمی‌دانستم چه باید بکنم. موضوع را با دوستانِ معلم‌َم در میان گذاشتم. فریدون اسماعیل‌زاده پیشنهاد کرد:
سعی کن خودت را به بچه‌ها نزدیک کنی! برایشان قصه بگو و کتاب بخوان و در بازی‌هایشان شرکت کن. کاری کن تا آن‌ها را بخودت علاقمند سازی و آن‌ها از تو نترسند.
یکی از ‌روزها، تصادفی با تاخیر در کلاس حاضر شدم. کلاسم روبروی دفتر دبستان بود اما خبری از صدای شلوغ‌کاری بچه‌ها نبود. خوب که گوش دادم متوجه شدم:
یکی روی میز ضرب گرفته است و دیگری با صدائی خوش، ترانه‌ای می‌خواند. بچه‌ها هم آرام و با ریتم ضرب دست می‌زدند.
یکی از بچه‌ها فریاد زد:
افشاری آقا!
وارد کلاس که شدم تمامی بچه‌ها ساکت سر جایشان نشسته بودند و با صدای "برپا" مبصر زیر پایم بلند شدند.
بچه‌ها که نشستند گفتم:
افشاری عجب صدای خوبی داری! کی ضرب گرفته بود؟
نه از افشاری صدائی در آمد و نه کسی نام ضرب‌گیر را برد. ریاضی داشتیم. جواد نظیری را  به پای تخته فرستادم. یکی از بچه‌ها صورت‌مسئله را خواند. جواد که پسر با استعدادی بود مسئله را حل کرد و برای هر عمل خود، برهانی آورد و نشان ‌داد که می‌داند چه می‌کند.
افشاری را پای تخته صدا کردم. افشاری با موهای مسی رنگ و هیکل ریزه‌اش جلو آمد و  سر بزیر جلوی تخته سیاه ایستاد. ترس و خجالت بر او چیره بود. آستین‌های بلند کت‌اش تا نوک انگشتان‌اش می‌رسید. اما شیطنت از چشمان‌اش می‌بارید.
پرسیدم:
مسئله‌ها را حل کردی؟
با سر جواب منفی داد.
پرسیدم چرا؟
چیزی نگفت. سرش پائین بود و بقول معروف آجرهای کف اتاق را می‌شمرد.
گفتم:
خوب پس باید تنبیه شی! مگر نه بچه‌ها؟
کسی جوابی نداد.
پرسیدم فکر می‌کنین تنبیه دانش‌آموزی که تکلیفه شو انجام نده چیه؟
باز هم کسی جوابی نداد.
گفتم:
بهترین راه دعوت پدرت به مدرسته است. راستی پدرت چه‌کاره‌اس؟
با صدای بمی گفت:
آقا، پاسبانه.
گفتم:
خوب گوش کن! اگر می‌خای .ه باباتو به اینجا نخام باید یک دهن واسه‌ی ما بخوانی! بعدش‌ام با کمک هم مسئله‌ را هم حل می‌کنیم. قبوله؟
لبخندی روی لب‌های افشاری نقش بست ولی جرات حرف زدن نداشت. از بچه‌ها پرسیدم:
بچ‌چا شما چی می‌گین؟
همه یک صدا گفتن:
افشاری باخوانه.
افشاری کمی مقاومت کرد ولی بعد ترانه‌ای محلی خواند. مدیر، ناظم و بعضی از همکاران که صدای آواز را شنیده‌بودند بیرون آمدند. افشاری کمی صدایش را پائین آورد. باو گفتم:
بی‌خیال! با تو کاری ندارن! آوازتو بخوان!
او بخواندنش ادامه داد. زنگ تفریح زده شد. من هم نبض کلاس را بدست آوردم.


4 نظرات:

ناشناس در

سلام دوست گرانقدرم

ذکری از شعر کردی و داغ مرا تازه پس بخوان :

میوه شعرم رسیده بر درخت // آمده زنبیل اذهان پای تخت // فاصله افکنده بر زنبیل و شاخ // نیش زنبوران سخت پایتخت

هرمز ممیزی

ديوونه در

عمو آوازهايت همه قشنگ است دوست دارم

میتینگ انلاین در

درود
بچه های آن دوره زمانه از معلم وحشت داشتند و با این کار نبض کلاس به دست شما افتاده است. اکنون برای چنین ریسکی بسیار باید اندیشید وگرنه تا اخر سال مضحکه ی یک سری شیطان ِ آب ندیده می شوی.

نسیم در

عمو جان من نبودم که برنده شدم.این تابلو و خط ایرانی بود که به دلیل زیباییش موج وار بودنش امتیاز آورد. اما با این وجود خوشحالم از رضایت خاطر شما.

ارسال یک نظر