۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

رضا ستاری

در درازای سال‌تحصیلی ۱۳۴۴ با چندتائی از دانش‌آموزانم رابطه‌ی نزدیکی پیدا کردم. آن‌ها علاوه برطرح سوالات درسی، از نقشه‌ها و آرزوهایی که داشتند با من سخن می‌گفتند. از آن میان محمد انواری، حسن درخشان، احمد سپهرآراء، مرتضا توکلیان و ژزیک بابایان بودند.
انواری که به شیخ معروف بود، بفکر درس و مشق‌اش بود، جدی بنظر می‌آمد و کمتر با همکلاسی‌ها قاطی می‌شد.
حسن درخشان و مرتضا توکلیان درس‌خوان و صمیمی بودند. مرتضا را از کلاس پنجم ابتدائی می‌شناختم که دانش‌آموزم بود. احمد سپهرآراء، اجتماعی‌تر از دیگران بود. خجالتی نبود و حد و مرز‌ خودش را خوب می‌شناخت. در میان همکلاسی‌ها، وزنه‌ای بود. او با ژُریک بابایان دوست بود و هرگاه گفت‌وگوئی بین من و احمد در می‌گرفت ژریک هم حضور داشت.
ژرییک مشغول گرفتن گواهی‌نامه‌ی راننده‌گی بود و همیشه کتابچه‌ی راهنمائی‌وراننده‌گی همراهش بود. پدرش فروشگا‌ه مشروب‌فروشی داشت و اوضاع مالیشان خوب بود. ایران تازه تولید اتومبیل را آغاز کرده‌بود. پدر ژُریک قول داده بود اگر او گواهی‌نامه‌ راننده‌گیش را بگیرد اتومبیلی برای او بخرد. طولی نکشید که ژریک صاحب یکدستگاه آریا شد.
روزی او و احمد بمن گفتند که تعطیلات آخر هفته تهران خواهند بود و دوست دارند در
آنجا همدیگر را به بینم.  در تهران همدیگر را دیدیم با هم به تماشای فیلمی رفتیم. دوستی ما داشت عمق می‌گرفت که سال تحصیلی پایان یافت.
سپهرآراء وارد هنرستانی در تهران شد. دیگران هم دوره‌ی دوم دبیرستان را آغاز کردند و رابطه‌ی ما تقریبن قطع شد.
کلاس سومی‌های تازه را از سال پیش می‌شناختم و چم‌وخم کلاس در دستم بود. رابطه‌مان خوب و دوجانبه‌ بود و کلاس بخوبی پیش می‌رفت.
یکی از دانش‌آموزان نوجوانی ساکت، مهربان، خوش‌لباس بود و درسش هم خوب بود اما غمگین بنظر می‌رسید. چنان می‌نمود که چیزی برای گفتن دارد. همیشه چشمش بمن بود اما با تلاقی چشمانمان  تندی سرش را پائین می‌انداخت و وا‌نمود می‌کرد که مشغول بکاری است.
در یکی از زنک‌های تفریح داستان او را با آموزگاری باسابقه در میان گذاشتم
. راهنمائی ایشان منع من شد از نزدیکی به آن نوجوان.
مدتی گذشت. یک روز بحسب تصادف رضا را در نزدیکی خانه‌ی پدری، با یکی از لات‌های آنچنانی دیدم. رضا که چشکش بمن افتا سخت جا خورد.
دیدارم که با‌‌ همکارم در میان گذاشتم گفت
:
من از دوره‌ی ابتدائی این پسر را می‌شناسم، محصلم بود و آن پسر جُعلّق هم بچه‌محل ما است. بهمین دلیل هم بتو هشدار دادم.
رضا پسر مهربانی است، میدانی که درسش خوب است. اما او ننر کرد‌ه‌ی پدری بی‌سواد است، پدرش قهوه‌چی است. تو خودت قهوه‌چی‌ها را می‌‌شناسی. من هم دلم برای او می‌سوزد.

بچه‌های کلاس که از کوه رفتن من آگاه بودند محمد بختیاری را شیر کردند که برنامه‌ی الوندی جور کند. برادر محمد از هم‌نوردان ما بود و خود محمد هم با ما بکوه آمده بود. زمانی که موضوع مطرح شدگفتم:
اگر مدیریت دبیرستان موافق باشد من حرفی ندارم.
موضوع را با رئیس دبیرستان مطرح کردم که مخالفتی نداشت اما ناظم دبیرستان پیشنهاد کرد تلاش کنم تا تنی چند از  اولیاء دانش‌آموزان هم با ما باشند.

یکی از روزهای سرد پائیزی راهی الوند شدیم. باد تندی می‌وزید . خودم حال خوشی نداشتم. درد شکم از شب پیش شروع شده بود. به میدان میشان رسیدیم. صبحانه را خوردیم، بعد استراحت مختصری، تعدادی از بچه‌ها در میدان‌میشان ماندند. من، زنده‌یاد احمد جمالی، آموزگار و فرید پسرش، پدر یگی از دانش‌آموزان و باشنده‌گان در عکس، راهی قله شدیم.
رضا ستاری هم همراه ما بود اما بقله نیامد. دوری از محیط مدرسه، جَوِّ دوستانه‌ی ناشی از ورزش کوهنوردی، وجود دوستان من، باو قوت قلبی داده بود و او هم در گفت‌وگو‌ها و شوخی‌های دوستانه‌ی ما شرکت می‌کرد. از آن ببعد رابطه‌اش با من بهتر شد.
روزی واردکلاس شدم. جای رضا خالی بود. سراغش گرفتم. بچه‌ها با هم گفتند:
مگه شما خبر ندارین؟
و یکی از آنان توضیح داد که رضا به اتهام قتل زندانی است.

مقتول ‌ همان جوان جُعَلّقی بود که مدتی پیش رضا را با او دیده بودم‌.
بی‌اختیار روی صندلی‌ام نشستم، سرم را در میان دو دستانم گرفتم و باین اندیشیدم که اگر من به او روی خوشی نشان داده‌بودم ایا او درد دل‌اش را با من در میان می‌گذاشت تا کار به اینجا نکشد؟
.
روز جمعه‌ی بعد با یک جعبه شیرینی به دیدارش رفتم. پس از مدتی انتظار، رضا در پشت نرده‌ی آهنین پدیدار شد.
باورش نمی‌شد ملاقاتی  من باشم. زبان‌اش بند آمده بود. جعبه‌ی شیرینی را از لای نرده‌های آهنی به او دادم و گفتم
:
جات تو کلاس خیلی خالیه. افسوس که اکنون کاری از دستم ساخته نیست.
رضا مات و مبهوت مرا تماشا می‌کرد. نگاه‌های پاسبان‌های حاضر و زندانیان آن‌سوی نرده، چون سوزن در قلبم می‌خلید.
یکی از زندانی‌هاپرسید:
آُ کیه؟
رضا جواب داد:

دبیرمانه.
همه با هم گفتند:
دبیر؟

رضا گفت:
اره، معلم مانه. آمده دیدِنُم.

حرفی برای گفتن نداشتم. نگاه سنگینِ پرسش‌آمیز  پاسبان‌ها و زندانیان قابل تحمل نبود.
به رضا گفتم:
توصیه می‌کنم همه چیز را درست به قاضی بگو! مطمئن باش بدلیل کمی سن و آنچه میان تو و او اتفاق افتاده بتو تخفیف خواهد خورد. شاید اصلنم بخشوده شوی.
 دستم را از لای نرده‌ی آهنی دراز کردم و دستش را به سختی فشردم. دست رضا سردِ سرد بود
.
دیگر رضا را ندیدم اما شنیدم پس آزادی از زندان دچار اعتیاد شده است.
زمانش یادم نیست. رفته بودم همدان. توی خیابان عکسی توجهم را جلب کرد. عکس رضا بود
.
انالله و انا الیه راجعون!
رضا مرده بود.

1 نظرات:

afshan Tarighat در

یک‌بار دیگر برحُسن این بازگشایی‌های رفتاری، می‌توان انگشت‌گذاشت. چه انسان‌هایی که در پیرامون ما هستند و فریاد خاموش کمک‌طلبانه‌ی خویش را با نگاه و رفتار به گوش ما می‌رسانند اما ما به دلیل نداشتن تجربه در آن زمینه و یا دلایل ناخودآگاه دیگر، از سر چنان موضوعاتی می‌گذریم. طبیعی است که نه شما می‌توانید خود را سرزنش‌کنید و نه دیگران، شما را که چرا آن جوان را زودتر از موعد مقرر، کمک نکردید. واقعیت آنست که در یک جامعه‌ی سالم که دارای نهادهای خدماتی و مردمی هست، نقش معلمی مانند شما همان است که دست او را بگیرید و در اختیار آن نهادها بگذارید که کارشان کمک کردن به افراد است. اما در کشورما، اگر کسی بخواهد نجات یابد، باید این یا آن شخص، تمام وقت آزاد و زندگی خویش را بر سر آن بگذارد که چنان فردی را نجات‌دهد. کار شما برای ملاقات آن شاگرد و نیز دیگر برخوردهای دوستانه‌تان، در خور تقدیر است. اما من با دیدن آن عکس‌ها نفهمیدم که چه کسی، چه کسی‌است. آیا آن رضا ستاری، همان رضایی‌است که کسی را کشت؟ این عکس‌ها با توجه با اتفاق‌های بعدی زندگی اگر می‌توانست نام‌ها را در نزدیک خود داشته‌باشد که خواننده بداند، کدام عکس، نام چه کسی را یدک می‌کشد، هنوز هم در این بررسی تاریخی و رفتاری، می‌شد بسیاری چیزها را بهتردید.

ارسال یک نظر