رفتارهای نامردمی
تابلوهای دکانها را بهنگام رفتن
بخانه با محمود میخواندیم. کلاس سوم بودیم و رقابت میکردیم در زودتر خواندن تابلوی
مغازهها.
بهار بود. دکانداران، باغچهی جلوی
دکان خود را کاشته بودند. باغچهی جلوی یکی از مغازهها توجه ما را جلب کرد. در میانهی
باغچه، روی بخشی که مانند سنگ قبر بود، جوانههای سر از خاک بیرون زده، نوشتهای
را نشان میداد. تلاش من و محمود برای خواندن نوشته بجائی نرسید. صاحبدکان، از توی
دکان بیمشتریاش، با لبخندی ما را مینگریست.
من پرسیدم:
من پرسیدم:
شی اینجا
نوشتین؟
صاحب مغازه گفد:
این «حسین است».
پرسیدم:
میگه قبره که اسمتانه روش نوشتین؟
اقای حسین با عصبانیت گفد:
نه! قبر حاج مُسِینه. «یعنی پدرم».
محمود از ترس، سُقُلمِهی به
پوتَّم زد و دِمِه گوشُم گفد:
بیا بریم!
با سرعت از جلوی دکان او گذشتیم.
محمود نصیحت را آغاز کرد:
تُنَم بیکاری وا چِلّا دَنبهدَن میشی؟ فردا اگر بره پیشه حاجی شکایت شی؟ اُوخت میواس خر بیاریم باقاله بار کنیم!
تُنَم بیکاری وا چِلّا دَنبهدَن میشی؟ فردا اگر بره پیشه حاجی شکایت شی؟ اُوخت میواس خر بیاریم باقاله بار کنیم!
شب داستان را برای پدر تعریف کردم.
پدر لبخندی زد و پرسید:
تو که جوابشه ندادی؟
گفدم:
نه آقاجان. محمود خیلی ترسیده بود.
پدر سری تکان داد و گفد:
ایرادی نداره.
پرسیدم:
میدانین چهجوری اِنقَد قشنگ اسمشه
میانه باغچهش نِوشدِه؟
پدر گفد:
کاری نداره. اول اسمته وا خاکهگچ رو
باغچه مینویسی، بعد تخم شبدرِ وا خاک قاطی مُکنی و رو نوشتهت میپاشی. آب که دادی
کمکم سبز میشه.
هوا که گرم شد «این حسین است» هم رشد
کرد و بالا آمد و قشنگ شد. من تصمیم گرفتم سال بعد منهم مشابه آنرا توی باغچهی
مقابل دکان پدر درست کنم. اما شبدرها که بلند شدند زیباییشان را از دست دادند و حسین
هم آنها کند و دور ریخت. من هم از فکر خودم منصرف شدم.
د. سال بعد دکتر مصدق نخستوزیر شد.
ما رادیو نداشتیم. مشتریهای دکان پدر منبع خبر من بودند. صحبتهای آموزگاران در
بارهی انتخابات و دکتر مصدق اگرچه برایمان هیجانانگیز بود اما چیزی زیادی از
آنها دستگیرمان نمیشد.
من به دکتر مصدق علاقهمند شده
بودم. محمود هم شنیدههایش از رادیو را با تفسیرهای پدرش برای ما بازگو میکرد.
روی دیوارها و تیرهای چراغ برق شهر پر بود از آگهیهای کاندیداهای انتخابات.
یکی از روزها اعلامیهای نام آقای
حسین روی آن اعلامیهها نظر مرا جلب کرد. اعلامیه را تا بآخر خواندم. آقای حسین
کاندیدای وکالت مجلس شورایملی شده بود.
شمسالله کچل، قهوهچی محل که
مشتری پدر بود یک شب بمحض ورود به دکان با خنده گفد:
حاجی، حسین رَم ماخا وکیل بشه؟
پدر گفد:
مِنم بِدُم نیمیا پول مفت به شُم
بِدَن. و اضافه کرد که اعلامیهی کاندیداتوریاش را خوانده است. و صحبت را عوض کرد.
چند روز بعد، در راه بازگشت از
مدرسه، جمعیتی در برابر دکان اسمایل سلمانی، آنسوی خیابان جمع شده بود. جلو که
رفتیم دیدیم آقای حسین داخل سلمانی، روی چهارپایهای رو بدیوار، برابر پریز برقی
ایستاده بود و با حرارت دستهایش تکان میداد و چیزهائی میگفد. جمعیت که
بیشترشان بیکارههای محل بودند، برای او دست میزدند. اسمایل جلوی سلمانیاش
ایستاده بود و با خنده مرتب روی رانش میکوبید. همه میخندیدند.
آنانی که سرشان به کلاهشان میارزید،
بهنگام عبور از جلوی سلمانی، راه کج میکردند. بالاخره نطق آقای حسین تمام شد.
او مانند یک قهرمان از دکان سلمانی
در حالیکه حاجی لواشی و چند نفری دیگر، لبخند برلب او را دنبال میکردند، بیرون
آمد و به دکان خودش رفت.
سر شام، داستان را برای اعضای
خانوادهام بازگو میکردم که پدر با تحکم گفد:
مردم آزاری خنده نداره! ایجور کارا
مردم آزاریه. مردم آزاری در اسلام حرامه. اُ بندهی خدا رَم که عقلش پارسنگ میوره.
دور و بریاش بجای ایکه کمکش کنن، کردنش وسیلهی هِرّه خودشان. خدا ره خوش نیمیاد.
چند وخت پیش، شمسالله برام تریف
کرد که بندهی خدا ره به بهانهی شنیدن نطق دکتر مصدق ا رادیو، میوِرَن خانهشام.
بعد اخبار، یکی اَ اتاق بغلی، نیمیدانم چهجوری صداشه به رادیو وصل موکنه و میگه:
حالا به سخنانان جناب آقای دکتر محمد مصدق نخست وزیر محبوب ایران»، گوش کنید!
حالا به سخنانان جناب آقای دکتر محمد مصدق نخست وزیر محبوب ایران»، گوش کنید!
دکتر مصدق دروغی بعد نطقش که فقظ
گفته بودن بری همدان پخش میشه، همدانیا ره مورد خطاب قرار میده و توصیه مُکنه (فقط
به حسین رای بِدَن) و یه دفه پُقّی میزنه
زیر خنده.
حسین میپرسه:
پَچّا دکتر خندید؟
پَچّا دکتر خندید؟
یکی أزو رندا میگه:
خب! اُنارَم مثل ما آدِمَن. واهم شوخی دارن. شاید دکتر فاطمی انگولکش کرده، خوتولِش هشته.
خب! اُنارَم مثل ما آدِمَن. واهم شوخی دارن. شاید دکتر فاطمی انگولکش کرده، خوتولِش هشته.
حسین صاف و ساده رم باورش شده.
چند روز پیش آمده بود دکان، اَ مَ
پرسید سخنرانیشه اَ رادیو شنیدم یا نه.
گفدم:
نه مَ که رادیو ندارم. اما همدان که ایستگای رادیو نداره. مواظب باش ای بیکارای خدا نشناس کار دِسِت نِدَن. وکالت و وزارت به مِن و تو نیامده.
نه مَ که رادیو ندارم. اما همدان که ایستگای رادیو نداره. مواظب باش ای بیکارای خدا نشناس کار دِسِت نِدَن. وکالت و وزارت به مِن و تو نیامده.
اما حسین گفد:
حیف نبودی نطقمه گوش کنی!
حیف نبودی نطقمه گوش کنی!
از حرفُ بِدِش آمد خدا حافظی نکرده
رفت. وقتی داشت میرفت وا خودش مُگفد:
خودوم وا دوتا گوشام شنیدم دکتر
مصدق سفارشم به همدانیا مُکنه. یارو نه نطقای منه شنیده و میدانه مَ کیاَم. أ
همه جا رم بیخِوَره اُوخت منه نصیحت مُکنه!
1 نظرات:
سلام. بیچاره حسین رو بدجور دست انداخته بودن! خیلی از ما به خاطر جاه طلبیهامون همینطوری توسط افرادی که در اطرافمون هستن، دست انداخته میشیم!!
به من هم سری بزنید
ارسال یک نظر