سرهنگ مهدی آریانفر
تلفن زنگ زد.
گوشی برداشتم. مهدی بود و گفت:
سِلام! خوبی جانُم؟ ماخام یه سری به مرزبانای شَلَمچه بِزِنِم. حال و حِوصلهی آمدن داری؟
گفتم:
آره، حتمن. مَ شلمچه ره ندیدم. .
در جوابم گفت"
پَ بِر و بِچّارَم بیار. وا ماشین اداره میام دِرِخانهتان.
سِلام! خوبی جانُم؟ ماخام یه سری به مرزبانای شَلَمچه بِزِنِم. حال و حِوصلهی آمدن داری؟
گفتم:
آره، حتمن. مَ شلمچه ره ندیدم. .
در جوابم گفت"
پَ بِر و بِچّارَم بیار. وا ماشین اداره میام دِرِخانهتان.
ربع ساعتی بعد، سوار بر کامانکار
ژاندارمری با مهدی و خانوادهاش راهی شلمچه شدیم. در پاسگاه مرزبانی شلمچه، مهدی
مرز ایران و عراق را بما نشان داد و با تاکید گفت:
اُ گِودالیه مرز ما و عراقه. هیشکس بیاجازهی دو طرف، حق نداره داخله
گودالیه بشه. مواظب باشین بِچّا درد سر برامان دُرِس نِکنن!
مهدی راهی پاسگاه شد. فرمانده پاسگاه تشریفات نظامی بجا آورد و مهدی وارد پاسگاه شد.
مهدی راهی پاسگاه شد. فرمانده پاسگاه تشریفات نظامی بجا آورد و مهدی وارد پاسگاه شد.
ما درکنارهی گودال، فارغ از درگیریهای
شاه و صدام در کنار آن نهر خشک مصنوعی که ایران و عراق را از هم جدا میکرد، بقدم
زدن پرداختیم. تا چشم کار میکرد بیابان بود و نخل. بچهها به بازی مشغول شدند و
ما چهارچشم مواظبشان که نکند وارد گودال مرزی شوند.
همسر مهدی بیآنکه چیزی بما گفته باشد
از گودال گذشت و وارد خاک عراق شد. آنسوی مرز، پشت به ما ایستاد. من و همسرم
نگران، ناظر رفتار او بودیم. چنان مینمود که دارد با کسی راز و نیاز میکند.
کارش که تمام شد بسرعت از گودال گذشت و
بما پیوست.
مهدی که برگشت متوجه گذر همسرش از گودال
کذائی شد، با عصبانیت گفت:
نِگُفدَم اُ طرف خاک عراقه! اگه مرزبانای
عراقی دیده بودنت میدانی چه قالوقیلی بپا میشد. مثلن رفدی اُ طرف که شی؟
همسرش با چشمانی گریان گفت:
رَفدَم اَ امام حسین باخوام حسینِ مانه
آزاد کنه.
من پرسیدم:
چرا از همینچا دعا نکردین؟
گفت:
آخه کربلا میان خاک عراقه.
مهدی که کُلَّن آدم صبوری بود، سرش را تکانی داد، پُکِ محکمی به سیگارش زد و گفت:
بِچچا سوار شین. خدا ره شکر که به خیر گذشت.
چرا از همینچا دعا نکردین؟
گفت:
آخه کربلا میان خاک عراقه.
مهدی که کُلَّن آدم صبوری بود، سرش را تکانی داد، پُکِ محکمی به سیگارش زد و گفت:
بِچچا سوار شین. خدا ره شکر که به خیر گذشت.
تازه به آبادان منتقل شده بودم. شبی،
داستانی را با گویش همدانی برای دوستان نقلمیکردم. یکی از شنوندهگان که افسر
ژاندارمری بود گفت:
ممد! معاون هنگ ما هم
همدانیه. در سلامهای صبحگاهی همیشه با همی لهجهی تو حرف میزنه منتها خیلی غلیظتر.
مرد نازنین و درستکاریه. همه بچههام دوسش دارن.
مرد نازنین و درستکاریه. همه بچههام دوسش دارن.
اسمش را پرسیدم.
خودش بود. مهدی، دوست دورهی دبیرستانم.
سالها از او خبری نداشتم اگرچه میدانستم با یکی از بستگان دورم ازدواج کردهاست.
روزی تلفنچی خبر داد که جناب سرهنگ
آریانفر پشت خط هستند. گوشی را که برداشتم گفت:
سِلام ممدجان! لامَصَّب تو اینجانِهئی
و مه خِوَر نِداشدم. آخه اینم شد دوسّی؟ مثلن قِوم و خویشم هسّیمان. نه، تلفنی نیمیشه.
آدِرسِته بده تا شب وا بِرُبچّا میام پیشت.
آدرس را که گرفت،گفت:
ای باوا! همسایهرَم که هسیمان!
شبش آمدند. مهدی همان مهدی دوران
دبیرستان بود. شاد و شلوغ و بگو و بخند و خودمانی. نشستیم و از گذشتهها گفتیم و
خندیدیم و کلی حال کردیم.
او گلر خوبی بود. توی دروازه که بیکار
میماند، سنگریزهای بر میداشت و آشنائی را که در کنارهی زمین غرق تماشای بازی
بود هدف قرار میداد. بیشتر هم تیرش به هدف میخورد. همی که طرف برای دور و بریهای
بُراق میشد و شاخ و شانه میکشید، مهدی
صوتی میزد و با دست به سینهی خودش میزد و قال معرکه را میکند.
او دونده بود، بسکتبالیست بود و مشتری
هر ورزشی.
آخر شب که از هم جدا میشدیم گفت:
راسی تو هنگ بساط والیبال دبشی برقراره.
مشتری هسی، بفرما.
دو سه سالی با هم بودیم. در آغاز انقلاب،
دعای آنروزی همسرش "مستجاب" شد و برادرش پس از شش سالی از زندان رها شد.
به آبادان آمد. میان من و او صمیمیتی برقرار شد. بعد تحصیلات ناتمامش تکمیل کرد و
بعنوان دکتر داروساز استخدام شرکت نفت شد.
در راهپیمائیها اغلب مثلن بدور از چشم مهدی همسرش و حسین با ما بود.
در راهپیمائیها اغلب مثلن بدور از چشم مهدی همسرش و حسین با ما بود.
یکی از روزها ارتش حملهی شدیدی به
تظاهر کنندهگان کرد. ما از هم جدا شدیم. تا غروب خبری از همسر من و سرهنگ نشد. حدود
پنج بعد از ظهر تلفن زنگ زد.
اکرم بود و گفت:
جوانی تیر خورد. بکمکش رفتم. نیروهای انتظامی محاصرهمان کردند. خانهای در خیابان امیریه در را باز کرد و بما پناه داد. الان خطر رفع شده است. بیا و ما را ببر.
اکرم بود و گفت:
جوانی تیر خورد. بکمکش رفتم. نیروهای انتظامی محاصرهمان کردند. خانهای در خیابان امیریه در را باز کرد و بما پناه داد. الان خطر رفع شده است. بیا و ما را ببر.
خانهی ما در بوارده جنوبی، نزدیک ایستگاه تلویزیون بود و دور از شهر. شبی صدای بوق ممتد اتومبیلها از دور بگوش میرسید. ما و همسایهها توی خیابان جمع شده بودیم اما کسی از ماجرا خبری نداشت.
صبح تلفن زنگ زد. همسر مهدی بود. پرسید:
دیشب امام را توی ماه دیدید؟
همسرم با تعجب گفت:
شوخی میکنی!
دیشب امام را توی ماه دیدید؟
همسرم با تعجب گفت:
شوخی میکنی!
ولی او جدی حرف میزد و قسم و آیه آورد
که امام را توی ماه دیده است. نهایت گفت:
چون شما ایمان ندارین ای چیزا ره باور نیمُکنین.
چون شما ایمان ندارین ای چیزا ره باور نیمُکنین.
با شروع جنگ مهدی ارتقاء درجه یافت و
فرمانده ژاندارمری ایلام گردید. یکباری پیش از ترک ایران، در همدان بباغش رفتیم.
مدنها بعد در اولین سفر به ایران، رفته
بودم همدان. زندهیاد مهدی خورشیدسوار، دوست مشترکمان گفت:
مهدی آریانفر یادت میا؟
گفتم:
آره ابادان با هم بودیم. چطور میگر؟
گفت:
آره ابادان با هم بودیم. چطور میگر؟
گفت:
گردنشه تبر نیمیزد. دو سه ماه پیش در
حال بازی والیبال، توپی باو خورد که فریادش را در آورد. داد زد "یا جد مادرُم!."
افتاد و دیگر بلند نشد.
در دیداری که با خانوادهاش داشتم جایش
بس خالی بود و خانه خالی از شادی.
0 نظرات:
ارسال یک نظر