محمود و محمود
خیابانها و کوچهها همه نوسازند اما کجوکوله
و بیقواره. خانههای تازه اینجا و آنجا سر به هوا کشیدهاند. از گندمزارهای
پر از شقایق و بوستانهای پر از گوجه و خیار، درختان بید وصنوبرهای کنارهی جویبارها
خبری نیست. بیشههائی که برای "درسخواندن" بدآنجا پناه میبردیم جای
خود را به اماکن مسکوئی دادهاند.
برخی از همکلاسیها بسفر بیبرگشت رفتهاند. آنانی هم که هستند در دسترس نیستند. محمود الف که در نوجوانی، آمار درختانِ میوه و جالیزهای خیار و گوجهی زودرس را مانند مساِئل جبر از بر بود اگرچه خودش از درد پا، خانهنشین شده است اما شنیدهام آمارِ بروزِ همکلاسیهای درگذشته را در حافظهی خویش دارد.
دیوارههای بلند مجهز به نردههای آهنیِ دو متری، گزارشگر ترس ساکنین خانههاست از اشرار.
بیاد داماد دائیام میافتم و اشارهی طعنهدارش در بازدید نوروزی به نردهی افراشته بر دیوار خانهمان که گفت:
همشری جان! اُوختا دیوارهتان نرده نداشدا. اینا علامِتِ انقلابهتانه. همیشهی خدا رَم که سفر بودین. ای شد نتیجهی اُ همه داد و بیدادِتان بری آزادی؟
محل باغ پدر محمود ب کجا بود؟ همان باغی که بعد ازظهر جمعههای تابستان به آنجا میرفتیم.
من و محمود ب پیش از پا بدبستان گذاشتن همبازی بودیم. پدرش باغی بزرگ و زیبا داشت با بهترین درختان میوهی آنروزی. ساعت یک بعد از ظهر بعضی از جمعههای تابستان، با کولهباری از سماور و قوری ما را بدانجا میبرد و پذیرائی جانانهئی از ما میکرد.
ما به غر و لندهایش:
اِی که ذلیل بشی محمود استکانارِه که اشکسدی!
حسن! مواظب شیر سماوره باش! میگه کوری. بیگیرش بغلت، الهی که داغته بیوینم را، تحمل میکردیم اما آن میکردیم که خود میخواستیم.
بعدها الاغی خرید. الاغ شد مایهی تفریح ما. اما حیف که زود فرختش.
غروب نشده، صدای محمود میزبات بلند میشد:
بجُمّین شب شد به بخدُم! راها نا امنه. عصر جمّه شهرم خلوته. دُز خانهمانه میزنه!
با دلخوری، هر کس بار سهمیهاش را بدوش میکشید و راهی شهر میشدیم و به امکاناتِ بچههای باغهای همسایه که تازه برای بازی دورِهم جمع شده بودند، غبطه میخوردیم.
برخی از همکلاسیها بسفر بیبرگشت رفتهاند. آنانی هم که هستند در دسترس نیستند. محمود الف که در نوجوانی، آمار درختانِ میوه و جالیزهای خیار و گوجهی زودرس را مانند مساِئل جبر از بر بود اگرچه خودش از درد پا، خانهنشین شده است اما شنیدهام آمارِ بروزِ همکلاسیهای درگذشته را در حافظهی خویش دارد.
دیوارههای بلند مجهز به نردههای آهنیِ دو متری، گزارشگر ترس ساکنین خانههاست از اشرار.
بیاد داماد دائیام میافتم و اشارهی طعنهدارش در بازدید نوروزی به نردهی افراشته بر دیوار خانهمان که گفت:
همشری جان! اُوختا دیوارهتان نرده نداشدا. اینا علامِتِ انقلابهتانه. همیشهی خدا رَم که سفر بودین. ای شد نتیجهی اُ همه داد و بیدادِتان بری آزادی؟
محل باغ پدر محمود ب کجا بود؟ همان باغی که بعد ازظهر جمعههای تابستان به آنجا میرفتیم.
من و محمود ب پیش از پا بدبستان گذاشتن همبازی بودیم. پدرش باغی بزرگ و زیبا داشت با بهترین درختان میوهی آنروزی. ساعت یک بعد از ظهر بعضی از جمعههای تابستان، با کولهباری از سماور و قوری ما را بدانجا میبرد و پذیرائی جانانهئی از ما میکرد.
ما به غر و لندهایش:
اِی که ذلیل بشی محمود استکانارِه که اشکسدی!
حسن! مواظب شیر سماوره باش! میگه کوری. بیگیرش بغلت، الهی که داغته بیوینم را، تحمل میکردیم اما آن میکردیم که خود میخواستیم.
بعدها الاغی خرید. الاغ شد مایهی تفریح ما. اما حیف که زود فرختش.
غروب نشده، صدای محمود میزبات بلند میشد:
بجُمّین شب شد به بخدُم! راها نا امنه. عصر جمّه شهرم خلوته. دُز خانهمانه میزنه!
با دلخوری، هر کس بار سهمیهاش را بدوش میکشید و راهی شهر میشدیم و به امکاناتِ بچههای باغهای همسایه که تازه برای بازی دورِهم جمع شده بودند، غبطه میخوردیم.
روزی صدای محمود، محمود میزیان بلند شد. اما محمود اعتنائی به فریادهای پدرش
نکرد. به او گفتم:
نیماخوای جواب آقاته بدی؟
گفت:
تا حالا نفمیدی خانهی ما سه تا محمود داره؟
پرسیدم سه تا؟
گفت:
اره، مَ، ننه و آقا.
در خانهی ما چنان رسمی نبود چرا که پدر، مادرم را به احترام "سیادتش" «خانم» صدا میکرد و مادر پدر را حاج مُسِین.
یکی از روزها، هلانوکوبان راهی باغ بودیم. در کنارهی کشتزاری، دودی بلند بود. مردها سرگرم کار بودند و زنها، زیر سایهی درختان بید کنار نهر آبی مشغول پختن غذا بودند.. مادر محمود، با اشاره به آنان گفت:
اُناره بِپّا!
و این شعر را خواند!
گر بود حظی، آنرا مرد دهقان میبرد
روستائی لذت از باغ و گلستان میبرد–
بعد آهی کشید و گفت:
ما شی؟ میانِه گرما، عرقریزان میایم. نفس تازه نکرده میواس بریم. خوش بحال اُنا. ای ثروته شده بلای جانمان.
نیماخوای جواب آقاته بدی؟
گفت:
تا حالا نفمیدی خانهی ما سه تا محمود داره؟
پرسیدم سه تا؟
گفت:
اره، مَ، ننه و آقا.
در خانهی ما چنان رسمی نبود چرا که پدر، مادرم را به احترام "سیادتش" «خانم» صدا میکرد و مادر پدر را حاج مُسِین.
یکی از روزها، هلانوکوبان راهی باغ بودیم. در کنارهی کشتزاری، دودی بلند بود. مردها سرگرم کار بودند و زنها، زیر سایهی درختان بید کنار نهر آبی مشغول پختن غذا بودند.. مادر محمود، با اشاره به آنان گفت:
اُناره بِپّا!
و این شعر را خواند!
گر بود حظی، آنرا مرد دهقان میبرد
روستائی لذت از باغ و گلستان میبرد–
بعد آهی کشید و گفت:
ما شی؟ میانِه گرما، عرقریزان میایم. نفس تازه نکرده میواس بریم. خوش بحال اُنا. ای ثروته شده بلای جانمان.
بهار ۱۳۸۵ خورشیدیُ همدان
––––
0 نظرات:
ارسال یک نظر