۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

پرویز

پرویز معلم بود و دلش با بچه‌ها. بچه‌ها هم دوستش داشتند. دوستی‌ای میان من پرویز بنیاد نشده بود چرا که بر عکس خورموج، در دَیِّر، رفت‌وآمدی با معلمان نداشتم. شاید دلیلش قدمت دوستی‌ام با دکتر بخش بود و همسایگی‌ام‌ با کنگان. با بخشدار آنجا هم‌دانشکده‌ای بودم.
دکتر که بدلیل کمبود دبیر داوطلبانه مطالبی در دبیرستان تدریس می‌کرد، با پرویز آشنا بود و زیاد از او حرف می‌زد. همکارانم نیز.
پرویز چون عباس، پدرش، صمیمی بود و بی‌توفع. از آن تیپ‌هائی بود که سرش توی کار خودشان است و ارزش خویش می‌شناسند. از اهالی کتاب هم بود. بین ما رابطه‌ئی عاطفی برقرار شده بود. به هم احترام می‌گذاشتیم.
روزی که دیر را برای همیشه ترک می‌کردم؛ مجلس تودیعی برایم ترتیب داده‌بودند، همه بودند، روسای ادارات بخش، معلمان، بازاری‌ها، ماهی‌گیران و ‌‌مردم عادی. جمعی بخاطر من و جمعی بخاطر همسرم که پرستار بخش بود.
دور از انتظار من، پرویز پشت تریبون رفت. حرف‌هائی زد که یادم نیست. اما ختم کلامش جملاتی بود تقریبن این چنینی بود:
آقای افراسبابی، من و بیشتر جمع حاضر نه بدلیل اینکه شما بخشدار و شهردار دیر بوده‌اید، این‌جا گرد آمده‌ایم، نه! ما به خاطر مردمی‌بودن خودت و همسرت آمده‌ایم تا از هر دوی شما تشکری کنیم و نشان دهیم که جنوبی‌ها قدر شناسند.
بیشنر جمعیت حاضر در آن مجلس، پای پیاده تا  لبه‌‌ی خور بدرقه‌مان کردند. خانمی که مشتری همیشگی بهداری بود و دکتر بیدختی "زن عینکی"دیر می‌نامیدش هم بود. او تمام راه با اکرم در گفتگو بود.
خور پر از آب راه بر پیاده‌گان بسته بود. سوار بر جیپ شدیم. آق‌علی بهرسی ما را به بوشهر رسانید.

پرویز معلم بود و دلش با بچه‌ها. بچه‌ها هم دوستش داشتند. دوستی‌ای میان من پرویز بنیاد نشده بود چرا که بر عکس خورموج، در دَیِّر، رفت‌وآمدی با معلمان نداشتم. شاید دلیلش قدمت دوستی‌ام با دکتر بخش بود و همسایگی‌ام‌ با کنگان. با بخشدار آنجا هم‌دانشکده‌ای بودم.
دکتر که بدلیل کمبود دبیر داوطلبانه مطالبی در دبیرستان تدریس می‌کرد، با پرویز آشنا بود و زیاد از او حرف می‌زد. همکارانم نیز.
پرویز چون عباس، پدرش، صمیمی بود و بی‌توفع. از آن تیپ‌هائی بود که سرش توی کار خودشان است و ارزش خویش می‌شناسند. از اهالی کتاب هم بود. بین ما رابطه‌ئی عاطفی برقرار شده بود. به هم احترام می‌گذاشتیم. روزی که دیر را برای همیشه ترک می‌کردم؛ مجلس تودیعی برایم ترتیب داده‌بودند، همه بودند، روسای ادارات بخش، معلمان، بازاری‌ها، ماهی‌گیران و ‌‌مردم عادی. جمعی بخاطر من و جمعی بخاطر همسرم که پرستار بخش بود.
دور از انتظار من، پرویز پشت تریبون رفت. حرف‌هائی زد که یادم نیست. اما ختم کلامش جملاتی بود تقریبن این چنینی بود:
آقای افراسبابی، من و بیشتر جمع حاضر نه بدلیل اینکه شما بخشدار و شهردار دیر بوده‌اید، این‌جا گرد آمده‌ایم، نه! ما به خاطر مردمی‌بودن خودت و همسرت آمده‌ایم تا از هر دوی شما تشکری کنیم و نشان دهیم که جنوبی‌ها قدر شناسند.
بیشنر جمعیت حاضر در آن مجلس، پای پیاده تا لبه‌‌ی خور بدرقه‌مان کردند. خانمی که مشتری همیشگی بهداری بود و دکتر بیدختی "زن عینکی"دیر می‌نامیدش هم بود. او تمام راه با اکرم در گفتگو بود.
خور پر از آب راه بر پیاده‌گان بسته بود. سوار بر جیپ شدیم. آق‌علی بهرسی ما را به بوشهر رسانید.
___
تابستان ۱۳۵۱ خورشیدی