بياد آن زيباى در خاك خفته
چه خبر تلخی بود، تلخ تلخ. شادی هم رفت. وچه زود! چهل و هفت سال بیشتر اجازهی بودن در این کرهی خاکی را نیافت همدیگر را اصلن ندیدهبودیم. در فیسبوک با هم آشنا شدیم.. او دختر ناصر دانشگرمقدم؛ همدورهایام در دانشسرای مقدماتی همدان بود.
ناصر را نیز سالیانی است ندیدهام. شادی پیغام و پسغام ناصر را بمن میداد و برعکس. شاد بودم از زندهبودن ناصر.
چند روزی از شادی بیخبر بودم. بیخبری را ناشی از کمى حضور خودم در فیسبوک تلقی میکردم اما علت جای دیگری بود. شادی دیگر شاد نبود. سرطان بود که اجازهی حضور در فیسبوک را از او گرفته بود. سرطانی که به گواهی پسر عمویش از همه پنهان نگاه داشته بود.
تسلیتمان باد.
برای ناصر، مادر شادی، نيما، پسر نوجوانش و شیرین تنها خواهرش.
0 نظرات:
ارسال یک نظر