هیفده سالم بود
خواهرم تازه صاحب دختری شده بود. به عشق دیدار خواهر
و دخترش راهی تهران شدم.
حسین، بچه محلهمان که شبانهروز باهم بودیم هم با
دوستانش راهی تهران بود. قرارمان دیدارمان چهارراه اسلامبول شد.
همراهان جز حسین، بواقع همراهی نبودند. هردو،
شاگرد تاجر بودند. یکیشان، پولی پسانداز کرد بود و آنرا با نرخ گزافی نزولی قرض
میداد. زبانش چرب و نرم داشت برای با «پنبه» سر میبریدن محتاجان.
سر وعده بهم پیوستیم. بلدشان من بودم. رفتیم سینما. از سینما که خارج شدیم،گرسنه بودیم. ماه رمضان بود و غذاخوریها تعطیل. سراسر خیابان لالهزار کهنه و نو را در پی یافتن ساندویچی، گَز کردیم، بینتیجه. ساندویچ فروشیها بسته بودند.
سر وعده بهم پیوستیم. بلدشان من بودم. رفتیم سینما. از سینما که خارج شدیم،گرسنه بودیم. ماه رمضان بود و غذاخوریها تعطیل. سراسر خیابان لالهزار کهنه و نو را در پی یافتن ساندویچی، گَز کردیم، بینتیجه. ساندویچ فروشیها بسته بودند.
وارد خیابان شاهرضا «انقلاب» شدیم. تا میدان فردوسی
جائی برای پر کردن "شکم بیهنر پیچ
پیچ"نیافتیم.
از میدان که گذشتیم، بوی کبابِ پیچیده در فضا، هاج
و واجمان کرد. پاهایمان سست شد. بوی غذا ما بباغی بزرگ کشید. سرذر باغ تابلوئی
بود با عنوان
Grill Room.
معنی آن را نفهمیدیم.
معنی آن را نفهمیدیم.
از آقائی با لباسی رسمی، جلو در ایستاده بود. پرسیدیم:
غذا رَم دارینان؟
غذا رَم دارینان؟
جواباش مثبت بود. دوستان وارد باغ شدند. من درنگی
کردم و گفتم:
- بچچا اینجا جای ما نیسا.
کسی به حرفام گوش نکرد.
کمی دورتر، آقائی شیکپوش بما خوشآمد گفت و در ورودی
برویمان گشود.
فکر کردیم صاحب رستوران است.
وارد سالن شدیم. سراسرائی بزرگ بود و موسیقی کلاسیک آرامی از بلندگوها پخش میشد. میزی در میانهی رستوران انتخاب کردیم و دور آن نشستیم. پیشخدمتی سیاه پوست، بلند قد، خوش لباس و پاپیون زده به طرف ما آمد. گل روی میز ما را برداشت و برد. پیشخدمت دیگری، با نظمی خاص و آهنگ "آسه بیا، آسه برو، گربه به شاخت نزنه" بشقاب و نیمهبشقاب و لیوان و کارد و چنگالها را، آرام در برابر هر یک از ما گذاشت. سر آخر دستمال سفید بزرگی را که به شکل مخصوصی، تا زده بود، توی بزرگترین بشقاب ما گذاشت و رفت.
فکر کردیم صاحب رستوران است.
وارد سالن شدیم. سراسرائی بزرگ بود و موسیقی کلاسیک آرامی از بلندگوها پخش میشد. میزی در میانهی رستوران انتخاب کردیم و دور آن نشستیم. پیشخدمتی سیاه پوست، بلند قد، خوش لباس و پاپیون زده به طرف ما آمد. گل روی میز ما را برداشت و برد. پیشخدمت دیگری، با نظمی خاص و آهنگ "آسه بیا، آسه برو، گربه به شاخت نزنه" بشقاب و نیمهبشقاب و لیوان و کارد و چنگالها را، آرام در برابر هر یک از ما گذاشت. سر آخر دستمال سفید بزرگی را که به شکل مخصوصی، تا زده بود، توی بزرگترین بشقاب ما گذاشت و رفت.
از همراهانم پرسیدم:
ای شیه دیه؟
حسین گفت:
پلوئه حتمن میریزن میان ای دستماله.
گفتم:
فکر نیمیکنی دسماله، تمام روغنه غذامان بخودش بکشه؟
همراهانم زدند زیر خنده.
یواشکی نگاهی به دور و برمان کردم. تنها میهمان ایرانی رستوران، ما بودیم. بقیه خارجیانی بودند که با هم، آرام به انگلیسی صحبت میکردند. بعضی از آنان دستمال کذائی را پیشبندوار روی سینهی خود بسته بودند برخی دیگر، آنرا روی زانوهایشان انداخته بودند.
فکر نیمیکنی دسماله، تمام روغنه غذامان بخودش بکشه؟
همراهانم زدند زیر خنده.
یواشکی نگاهی به دور و برمان کردم. تنها میهمان ایرانی رستوران، ما بودیم. بقیه خارجیانی بودند که با هم، آرام به انگلیسی صحبت میکردند. بعضی از آنان دستمال کذائی را پیشبندوار روی سینهی خود بسته بودند برخی دیگر، آنرا روی زانوهایشان انداخته بودند.
موضوع را که با همراهان در میان گذاشتم همه
زدند زیر خنده.
جوجه تاجر گفت:
گور پدرشان! مه هیشوخد «هیچوقت» مث بچّا سینهبند
نیمیندازم. چه ادا_اطوارای اَ خودشان در میارن!
دستمالها را برداشت و پرتشان کرد گوشهی میز.
دستمالها را برداشت و پرتشان کرد گوشهی میز.
منوی غذا آورده شد. چهارنفری، بِرِّبژرً
بهم نگاه کردیم.
بازاری پول داره گفت:
ای دیه شیه؟
ای دیه شیه؟
زبان صورت غذا انگلیسی بود. اگرچه با حروف فارسی
هم اسم غذاها نوشته شده بود اما برای مایِ ناآشنا با چنان اسامی، فرقی نمیکرد.
همین قدر فهمیدیم که از چلو کباب خبری نیست. "انگلیسیدان" جمع، من بودم. دو سه باری منو را خواندم و حدس زدم که از هر ردیف باید سفارش پیشغذا و پس غذا و ... داد. اما وقتی داستان را برای همراهانم بازگو کردم، همهشان به حرفم خندیدند.
همین قدر فهمیدیم که از چلو کباب خبری نیست. "انگلیسیدان" جمع، من بودم. دو سه باری منو را خواندم و حدس زدم که از هر ردیف باید سفارش پیشغذا و پس غذا و ... داد. اما وقتی داستان را برای همراهانم بازگو کردم، همهشان به حرفم خندیدند.
یکی گفت:
ای حرفا شیه؟ ما یهیجور غذا ماخایم. به
اونارم هیش مربوط نیس! پولهشانه بیگیرن و وا کار ما، کار نداشته باشن!
در فهرست یکی از منوها کلمهی Fish بود و در دیگری Meat. قرارمان شد دو نفر سفارش ماهی بده و دو نفر دیگر سفارش گوشت که فکر میکردم همان کباب برگ باشد. سفارش را دادیم.
سرگارسون، همانی که گل روی میزمان برده بود، آمد
و با حالتی نچندان خوشآیند توضیح داد که باید پیشغذا، غذای اصلی و ... انتخاب
کنیم.
جوجه تاجر گفت:
ما نیماخایمان.
دوست نداریمان.
ولی مجبور شدیم دوست داشته باشیم.
ترتیب را رعایت کردیم.
سوپ جوجه رسید، آن هم نه توی کاسه یا دَسکاسه «پیاله» که توی
فنجان.
هرچه نان روی میز بود با سوپ نوش جان کردیم. نانها تمام شد.
هرچه نان روی میز بود با سوپ نوش جان کردیم. نانها تمام شد.
جوجه تاجر داد زد:
گارسون نُن بیار!
نان آورده شد و تمام شد و دوباره و سهباره
فریاد "گارسون نن" ما بهوا رفت.
داشتیم سیر میشدیم که غذای اصلی رسید. ماهی سرخ کرده با تخم مرغ بود. غذای گوشتی، نه تنها کباب برگ نبود که گوشت یک تکهی گریل شدهیِ نیمپزِ سفتی بود. هیچیک
ما شیوهی با کارد و چنگال خوردن را نمیدانستیم.
جوجه تاجر، کارد را روی تکه گوشت گذاشت و با
چنگال کشیدش که تکه شود اما گوشت کش آمد و چنگال در رفت و کمانه کرد و توی هوا چرخی زد و جیلینگی
در میانهی سالن فرود آمد.
تمامی چشمها بسوی ما برگشت.
گارسون چنگال تازهای باو داد. غذا را خوردیم. منوی دیگری بدستمان دادند برای انتخاب دسر.
همه اسمهای عجیب و غریب. من، Tea Wine, Ice Creame &
را شناختم و گفتم:
مَ چای موخورم.
جوجه تاجر گفت:
شراب بوخوریمان!
گفتم:
بالاغیرتن دست وردار!
پرسید:
بری شی؟ اَ پولاش میترسی؟
بری شی؟ اَ پولاش میترسی؟
بعد دستش را توی جیباش کرد و دستهئی اسکناس
بیرون آورد و نشانم داد.
گفتم:
هم ا پولش میترسم هم از افتضاش خجالت میکشم.
بسّهمانه. نیمیوینی مثل دزد ناشی، زدیم به کادان؟
دستور چای دادیم.
چای آورده شد. هر دو نفر یک قوری. چایش هم با
چائی که میخورده بودیم متفاوت بود. برای اولین بار بود که Tee bag میدیدیم. البته اسمش
را بعدها یاد گرفتیم.
جوجه تاجرها همانجا تصمیم گرفتند که از آن ببعد چنان
چائی نوش جان کنند.
صورت حساب آورده شد. باز هم به زبان انگلیسی.
حوالهی مناش کردند. گفتم:
۱۸۰ تمن.
صدای همه درآمد.
چه خوِّره؟ باوا تونَم که انگلیسی سِرِت نیمیشه.
میگه ما شی خوردیم که ۱۸۰ تِمَن میواس بدیمان؟
حسین ورقه را گرفت. نگاهی به آن انداخت. چیزی
سرش نشد. سرگارسون را صدا زد. سرگارسون گفتهی مرا تایید کرد و افزود:
تازه شانس آوردین که ارزانترین را انتخاب کرده
بودین. اگر ستون دومی را سفارش میدادین میشد
۴۸۰ تومان.
پول را دادیم و دلخور و قرقر کنان، رستوران را
ترک کردیم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر