۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

شرکت اجباری در مجلس ختم



سال ۱۳۶۵ بود و ما دانش‌آموز سال اول دانشسرا بودیم. پدر رئیس دانشسرا درگذشت. تاظم دانشسرا با اطلاع قبلی و تاکیدات مکرر در رعایت نظم، مُلَیَّس به لباس رسمی بودن و الزام حفظ آبروی معلمان در روز موعو د ما ۶۵ نفر دانش‌آموز سال اول و دوم را بصف کرد. خودش و دو نفر دیگر از کارمندان دفتری در کنار ما بعنوان مراقب، از محل دانشسرا «دیوار بدیوار دبیرستان پهلوی» پیاده راهی مسجد حاج احمد شدیم.
همه چیز تا مقصد همانطور که طراحی شده بود بخیر و خوشی گذشت
.
آقای درویشی با چندی از نزدیکانش با صورتی نتراشیده و کراوات سیاه بگردن در جلو در ورودی مسجد ایستاده بودند
.
سال دومی‌ها وارد مجلس شدند. نوبت بما رسید. چند نفر جلوئی داخل شدند. احمد که همیشه می‌کوشید مؤدب و مردمی باشد و پیش از من ایستاده بود، جلو رفت، دستش برای دست‌دادن به آقای درویشی دراز کرد، دست ایشان را محکم فشرد و با صدای قرّائی گفت
:
آقا تبریک عرض می‌کنم
.
شلیک خنده‌ی ما پشت سری‌ها ناخواسته بلند شد
.
وارد مجلس شدیم و کنار دیگران نشستیم. هر از گاهی پُقِ خنده‌ی یکی از ما می‌ترکید. دیگر دانش‌آموزان همران که کنجاوانه در پی علت خنده‌ی ما بودند، پس از آگاهی از علت، تازه خنده را شروع می‌کردند. هشدارهای مسولان همراه بجائی نرسید که هیچ بل خنده‌ی ما بدیگر حاضران در مجلس ختم هم سرایت کرد و نظم فاتحه را بهم زد
.
آقای حسنی جلو آمد و گفت
: خوب موجب تسکین صاحب عزا شدید. بفرمائید برویم.