۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

صعود تفتان، بخش سوم



گوشه، ده کوچک زیبایی بود/هست، در میانه‌ی دره‌ای خوش آب و هوا، در دامنه ی کوه تفتان. ساختار ده بی‌شباهت به ساختار دره مرادبیک همدان نبود، ولی نه به آن سبز و خرمی.  
گرسنه‌ بودیم اما جائی برای خوردن صبحانه نیافتیم. سراغ نانوا را گرفتیم. نشانی یکی از خانه‌های روستا را بما دادند. به آنجا که رسیدیم زنی که درون حیاط در تدارک روشن کردن تنور بود گفت، پخت ساعت ده آغاز خواهد شد.
چاره‌ای جز صبر نبود.
سراغ مراد،راهنمای کوهنوردان را گرفتیم که خودش پیدایش شد.
مراد بلوچ
شاید چهل سالی از عمرش می‌گذشت. گرچه تخمین سن‌وسال او با آن ریش انبوه و قیافه‌ی آفتاب‌خورده‌اش آسان نبود.
مراد مهربانانه به استقبال ما آمد. با هم مشغول گشت توی ده بودیم که خبر آغاز کار نانوا بما رسید. من به نانوائی بازگشتم. زن بلوچ پرسید:
چند تا نان می‌خوای؟
گفتم:
 ۲۵ تا.
تمام چشم‌های حاضران بسوی من برگشت. شگفتی در چشم آنان هویدا بود.
پرسید:
چند نفرید؟
گفتم:
شش نفر.

همه‌گی زدند زیر خنده.
گفتم:
خب! ما جوانیم. صبحانه هم نخورده‌ایم. دستِ‌کم، دو روزی توی کوه خواهیم بود. احتیاج داریم.
اما توضیحات من سبب قانع شدن کارگران نانوائی نشد. تنور آماده‌ی پخت بود. نانوا سر رسید. زمانی از تقاضای من مطلع شد، گفت:
پسرم! خمیر من کافی برای پختن این همه نان نیست. شاید بتوانم شش عدد نان بتو بدهم. من تنها نانوای ده‌ام. مردم خودمان هم نان می‌خواهند.
خبر را به دوستان دادم. دوستان با شنیدن خبر، توی فکر رفتند. با هم به نانوائی برگشتیم. بوی نان تازه توی کوچه پیچیده بود. اولین نان از تنور بیرون آمده را جلوی ما گذاشتند.
شکل و قیافه‌ی نان، شگفتی ‌ما را برانگیخت.
کلفتی هر نان دستِ‌کم پنج سانتیمتری می‌شد با قطری حدود سی سانتمتر. وزنش به سه کیلوئی می‌رسید.

کمی از آن خوردیم. خیلی خوشمزه بود. به چهار یا پنج عدد اکتفا کردیم .
بعد صبحانه به راه افتادیم. در میانه‌ی راه به درخت چنار کهنسالی برخوردیم که در آن سرزمین بی‌درخت قدی برافراشته بود و سایه‌ی خوبی برای رهگذران گرمای تابستان فراهم کرده بود. کنارش عکسی بیادگار گرفتیم.
نزدیکی‌های غروب به غاری رسیدیم که قرار بود شب در آنجا بخوابیم.
خودم در بالای قله‌ی تفتان
نیمه‌های شب، دل‌درد لعنتی باز هم بسراغم آمد. دوستان و مراد خواب بودند. برای تهیه‌ی قندآب چراغ پریموس را برداشتم و از غار بیرون رفتم. دنبال آب بودم که تعدادی دیگ در ته غار توجهم  را  جلب کرد. درون دیگ اول خامه بود و دومی و سومی هم همانطور. ظرف آب را بافتم. آب را جوش آوردم و قندآبی ساختم. با خوردن قندآی دردم کمی تسکین یافت اما دیگر خوابم نبرد.
صبحانه را آماده کردم. با بیدار شدن دوستان، صبحانه را خوردیم و راهی قله شدیم.
داستان دیگ‌های خامه  را از تمامی دوستان جز محمود پنهان نگاه داشتم.
راه رسیدن بقله هموار بود. رد پای چارپان نشان می‌داد که حیوانات بزرگی از آنجا عبور کرده‌اند. هر چه بقله نزدیک می‌شدیم بوی تند گوگرد بیشتر احساس می‌شد. تکه‌های زرد گوگرد خالص اینجا و آنجا بچشم می‌خورد. چند تکه‌ از آنها را برداشتم.

مراد برایمان گفت:
به هنگام طغیان تفتان، گوگرد مذاب دورادور دهانه‌ی تفتان را می‌پوشاند. گوگردها که سرد شد، زنان و بچه‌های بلوچ برای جمع‌کردن گوگردها باین‌جا می‌آیند. گوگردهای جمع‌شده را کومه‌ می‌کنند تا شترداران بیایند و آن‌ها را برای فروش به شهر برسانند.
به قله رسیدیم، قله‌ی تفتان با دیگر قله‌ها متفاوت بود. امکان نشستن و نظاره‌ی مناطق دور دست فراهم نبود که هم وقت نداشتیم و هم دود گوگرد چنین اجازه‌ای بما نمی‌داد.
در بالای قله، باد تند شرقی، دود گوگرد را با خود بسوی پاکستان می‌برد و به ما امکان نزدیک شدن به دهانه‌ی آتشفشان را داد. بدون هیچ مشکلی نزدیک تنوره‌ی سوزان آن شدیم و از دور نگاهی به تف تفتان انداختیم.

 تماشائی بود.
قله فتح شده بود و چه آسان. با عجله برگشتیم تا پیش از غروب آفتاب شهر باشیم.
در میانه‌ی راه به عده‌ای بلوچ که پیاده راهی شهر بودند، برخوردیم. آنان کالاهای تولیدی ناچیز خویش را برای فروش به شهر می‌بردند. تمام کالایشان عبارت از دو سه مرغی بد که در دست داشتند و کالاهای دیگری که درون کیسه‌ی بسته بر پشت خویش بسته بودند.
در میان آنان دو جوان هم سن‌وسال مابود که خستگی را در چهره‌ی ما خوانده بودند. آندو اصرار داشتند کوله‌هایمان را از پشت ما برگیرند.
زمانی که گفتیم ما کوه‌نوردیم و به این‌کار عادت داریم.
‌گفتند:

باشد! شما شهری هستید و زود خسته می‌شوید.
برای آنان از صعودمان بقله‌ی تفتان گفتیم و شب به صبح رسانیدمان در آن غار کذائی.
یکی از جوان‌ها پرسید:

شیر و خامه‌ هم خوردید؟
گفتم  نه!
با هم باعتراض گفتند:
چرا نه؟ ما آن شیر و خامه را برای میهمانمان گذاشته‌ایم. شما میهمان ما هستید.
یادم نیست شب را در کجا گذراندیم. همین‌قدر یادم هست که دوست داشتیم سری به چاه‌بهار بزنیم اما نشد.
تنها وسیله‌ی رفت‌وآمد به چاه‌بهار، تانکر بنزینی بود که هفته‌ای یکبار به آنجا می‌رفت.
تانکر روز قبل حرکت کرده بود.

1 نظرات:

afrasiabi در

راستش آقای افرسیابی دست نوشته های شما را که می خوانم به شما حسودی می کنم چون هیچ وقت امکان داشتن موقیتی اینچنین نداشیم که بتوانم با ماجراجویی وگردش به تماشای طبیعت برم به علت فرهنگ غلطی که با آن بزرگ شدم عاشق کوه رفتن بودم ولی فقط با پدرم تا شیر پلا ( در بند) می رفتم نه بیشتر

ارسال یک نظر