ساعت
سهنفری توی
خیابان قدم میزدیم. هوشنگ با اشاره مغازهی ساعتفروشی گفت:
بریم تو. شاید ساعتی به خرم.
وارد مغازه شدیم. او با فروشنده چاقسلامتی گرمی کرد. ساعتی را نشان داد و پرسید:
میشه اونو به بینم؟
فروشنده، ساعت را روی ویترین گذاشت. هوشنگ آنرا روی دستش بست، نگاهی به آن کرد و از ما پرسید:
قشنگه مگه نه؟
ساعت قشنگی بود اما هوشنگ دنبال چیزه دیگری بود.
فروشنده چندتا ساعت روی ویترینش گذاشت. هوشنگ از هرکدام ایرادی گرفت و نهایت گفت:
بار پیش که اینجا بودم ساعتی به من نشان دادی که مانند ساعت خودم بود، یادت هست؟
فروشنده نگاهی به ساعت روی مچ او کرد، سری تکان داد و توی ویترینهایش دنبال ساعت گردید. ساعت نبود. گاو صندوقش را باز کرد. دست مچ کردهاش را زیر چانهاش گداشت و بفکر فرو رفت. دستش را تکانی داد. انگار چیزی یادش آمده باشد. دفتر دستکش را آورد. انگار دنبال سندی میگشت. ناصر حوصلهاش سر رفت. ما رفتیم بیرون. طولی نکشید که هوشنگ هم بما پیوست. شد.
پرسیدیم:
چی شد.
هوشنگ سری تکان داد و گفت:
هیچی. از ساعتاش خوشم نیمد.
چند روزی گذشت. قرار بود جاپی برویم. من روی تختم داشتم چیزی میخواندم. هوشگ نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت:
ممد بجنب! داره دیر میشه.
گفتم:
ساعت تاره مبارک!
هوشنگ گفت:
تازه نیس، خیلیم قدیمیه.
نگاهی باو کردم و گفتم:
تو هیچوقت ساعت نداشتی.
خندهای کرد و گفت:
مچ میگیری.
گفتم:
نه، چه مچگیری؟ کنجکاویم گل کرد.
هوشنگ با خنده گفت:
حق با توئه. اونروز، ساعتفروشه، اولین ساعتیو که بهم داد، فوری بستمش رو مچم. یارو گیج بود. ساعت خودشو مرتب بهش نشان میدادم و میگفتم:
مثل این میخوام.
اما بالای غیرتن آبرومه پیش بقیه نبریا.
گفتم:
خاطرت جم جم باشه! من نه پلیسم نه اهل موعظه.
طولی نکشید که از هم جدا شدیم. سالها از او بیخبر بودم. ده دوازده سال بعد سراغش را از دوست مشترکی گرفتم.
دوستم گفت:
بیخبر ازین محل رفت بدون اینکه دو هزار تومن بدهکاریش را بپردازد.
سیودو سه سالی بعد تصادفی توی خیابانی بهم برخوردیم. سلامش کردم و گفتم:
حاجیحاجی مکه؟
با بیتفاوتی کامل گفت:
تو که رفتی اون دور دورا.
گفتم پبس از مهاجرت چی؟
سری تکان داد، رفت آنسوی خیابان. سوار پیکانش شد و رفت.
بریم تو. شاید ساعتی به خرم.
وارد مغازه شدیم. او با فروشنده چاقسلامتی گرمی کرد. ساعتی را نشان داد و پرسید:
میشه اونو به بینم؟
فروشنده، ساعت را روی ویترین گذاشت. هوشنگ آنرا روی دستش بست، نگاهی به آن کرد و از ما پرسید:
قشنگه مگه نه؟
ساعت قشنگی بود اما هوشنگ دنبال چیزه دیگری بود.
فروشنده چندتا ساعت روی ویترینش گذاشت. هوشنگ از هرکدام ایرادی گرفت و نهایت گفت:
بار پیش که اینجا بودم ساعتی به من نشان دادی که مانند ساعت خودم بود، یادت هست؟
فروشنده نگاهی به ساعت روی مچ او کرد، سری تکان داد و توی ویترینهایش دنبال ساعت گردید. ساعت نبود. گاو صندوقش را باز کرد. دست مچ کردهاش را زیر چانهاش گداشت و بفکر فرو رفت. دستش را تکانی داد. انگار چیزی یادش آمده باشد. دفتر دستکش را آورد. انگار دنبال سندی میگشت. ناصر حوصلهاش سر رفت. ما رفتیم بیرون. طولی نکشید که هوشنگ هم بما پیوست. شد.
پرسیدیم:
چی شد.
هوشنگ سری تکان داد و گفت:
هیچی. از ساعتاش خوشم نیمد.
چند روزی گذشت. قرار بود جاپی برویم. من روی تختم داشتم چیزی میخواندم. هوشگ نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و گفت:
ممد بجنب! داره دیر میشه.
گفتم:
ساعت تاره مبارک!
هوشنگ گفت:
تازه نیس، خیلیم قدیمیه.
نگاهی باو کردم و گفتم:
تو هیچوقت ساعت نداشتی.
خندهای کرد و گفت:
مچ میگیری.
گفتم:
نه، چه مچگیری؟ کنجکاویم گل کرد.
هوشنگ با خنده گفت:
حق با توئه. اونروز، ساعتفروشه، اولین ساعتیو که بهم داد، فوری بستمش رو مچم. یارو گیج بود. ساعت خودشو مرتب بهش نشان میدادم و میگفتم:
مثل این میخوام.
اما بالای غیرتن آبرومه پیش بقیه نبریا.
گفتم:
خاطرت جم جم باشه! من نه پلیسم نه اهل موعظه.
طولی نکشید که از هم جدا شدیم. سالها از او بیخبر بودم. ده دوازده سال بعد سراغش را از دوست مشترکی گرفتم.
دوستم گفت:
بیخبر ازین محل رفت بدون اینکه دو هزار تومن بدهکاریش را بپردازد.
سیودو سه سالی بعد تصادفی توی خیابانی بهم برخوردیم. سلامش کردم و گفتم:
حاجیحاجی مکه؟
با بیتفاوتی کامل گفت:
تو که رفتی اون دور دورا.
گفتم پبس از مهاجرت چی؟
سری تکان داد، رفت آنسوی خیابان. سوار پیکانش شد و رفت.
0 نظرات:
ارسال یک نظر