آخرین دیدار
پیرمرد بیخیال از گذر زمان بر روی سکویی در کنارهی میدان هفتِتیر، نشسته بود و تن به آفتاب بهــاری سپرده بود. نه آمد و رفت مردم برایش جذبهای داشت و نه تراکم شدید ترافیک و بوقهای ممتد رانندهگان عصبانی. او با خود خویش بود. دست راستش را بر دستهی زمخت عصای ساخت سرکان ست تکیه داده بود و سر به زیر داشت، شاید از ترس اینکه چشمش نا خواسته به روی نامحرمی روشن شود.
عصای دستش نیز چون خودش حکایت از گذشت زمانه داشت و نشانی از تهرانی نبودنش. به چه میاندیشید، نمیدانم.
با سلامی چرتش را پاره کردم.
جواب سلامم را داد اما نگاهش حکایت از ناآشنایی میداد. گویا با زبان بی زبانی میگفت:
دست از سر کچلم بردار که اصلن حوصلهات ندارم.
پرسیدماش:
عصایت را میفروشی؟
او نگاهی به قد و بآلایم کرد و گفت:
نه! فروشی نیست.
و روی از من برتافت.
از رو نرفتم و اصرار کردم که خریدارم. و عاشق اینگونه اشیاء کهنه و قدیم و پول هم خوب میدهم و اگر به خواهی حاضرم حتا به دلار بهپردازم.
اما او بیاعتناء سرش را به علامت نفی تکانی داد. عصایش را بالا برد و راه را به من نشان داد و با لحنی بیتفاوت گفت:
گفتم که فروشی نیس. برو پی کارت!
رفتار غیر متعارف من، دوستِ همراهم متعجب کرد. اما او ساکت کناری ایستاده بود و چیزی نمیگفت.
با لهجهی همدانی از پیر مرد پرسیدم:
عصات کار توسرکانه، میگه نه؟
داشت عصبانی میشد که گفتم:
پس از ای همه سال آشنائی هم پیشنهادمه رد موکنی و هم راه به شُم نشان میدی؟
قیافهاش عوض شد. دقیقتر نگاهم کرد. بپا خواست و پرسید:
همشهری هسی، میگه نه؟
گفتم:
بله! همکاری بس قدیمی. تازه قوم و خویشم هسیم. و خودم را معرفی کردم.
گفت:
هم اُ که رفته آُ دورِ دورا؟
و زمانی که جواب مثبت شنید همه چیز عوض شد. همراهم را معرفی کردم. گفت:
ـ به به! اینم که قوم و خویشهمانه. باوا جان بریمان خانه! همی پشتاس، تو ای کوچهی بالا، یادت که هس، میگه نه؟ نیمیدانی دختر دائیت چه قد خوشحال میشه. بچچارم خوشحال میشنا بو خدا.
دنبال کاری فوری فوتی بودیم و همراهم عجله داشت که به کارش برگردد. عذر خواستم و وعدهی دیدار بیشتر را به دیگرگاه دادم.
ولی او اصرار داشت که حد اقل به بستنیای میهمانمان کند و زمانی که با جواب منفی من مواجه شد، گفت:
آقاجان! دفهی دیه که برگردی، من نیسم ما. او وقت دلت خیلی میسوزه.
و همان شد که او گفت.
بهار ۱۳۸۲
0 نظرات:
ارسال یک نظر