۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه

علی مکانیک



علی رفیق حسن بود و حسن تمام دوران ابتدائی را با پرویز گذرانده بود. من که وارد دانشسرا شدم، آشنائی‌ام با پرویز به دوستی مبدل شد. کَم‌کَمَک،+ حسن هم رفیق من شد. روزی با پرویز توی خیابان به او برخوردیم. حسن به پرویز گفت:
فردا افتادیم. فلانی جشن خداحافظی گرفده. آخه ماخا بره آلمان. محل جشن فخرآباده، باغ یکی ا قوم و خویشاش. شمارم بیاین! علی مکانیکم هسش. همه خودین! م بساط ناهار خودمان دُرُس موکنم. باشه!
capt

علی را پیشتر دیده بودم اما آن دودیگر را اصلن نمی‌شناختم. فردایش راهی فخرآباد شدیم. تمام روز باهم بودیم. بسیار هم خوش گذشت. فردای آن روز مسافر رفت که رفت. نه نامش به یادم مانده است و نه خبری از سرنوشتش دارم.
با علی رابطه‌ام نزدیک‌تر شد. گر چه بیشتر با پرویز دوست بود تا با من.
علی بچه‌ی ورمزیار بود و از خانواده‌ای فقیر. چون شاگرد شوفر بود، مکانیکش می‌خواندند. از ماشین زمانی که ما حتا تصور گرفتن گواهینامه‌ی رانندگی را هم نمی‌کردیم، اطلاعات جامعی داشت. داستان‌ سفرهایش برای منی که سفری نکرده بودم، جذاب بود. اطلاعات زیادی داشت. شهرهای بسیاری دیده بود و با مردمانی گوناگونی نشست‌وبرخاست داشته بود. هرگاه باهم بودیم از خاطرات شاگرد شوفری‌اش، برایمان می‌گفت. داستان‌هایی که گاه مهیج بود و گاه تلخ.
صاحب‌کارش، کامانکاری داشت از نسل کامیون‌های جنگ جهانی دوم. یین همدان و سنندج در رفت‌وآمد بود. تابستان‌ها کامیون را یک ماهی برای تعمیر اساسی می‌خواباند. علی صبح زود به گاراژ می‌رفت و عصرها،خسته و مانده به خانه بازمی‌گشت.
گاه جلوی دکان پدر برای گفتن سلامی، توقفی کوتاه می‌‌کرد اما زود می‌گفت:
خستم، ننه رم منتظره. برم یی چیزی واهم بُخُوریم و بخوابم. ببخشینا! ای لامصب دمار اَ روزگارُم در میاره. اُ کار زمسّانش میان برف و بوران. اینم کار تابسّانش، زیر ای آفتاب داغ. اَ صُب دفرنسیال می‌شُدَم، اُنم وا نَفد.
خدافُس! برم یی چیزی بخورم و کِپّه‌ی مرگمه بی‌یلم. خروس‌خوان می‌واس وخیزم.
از صاحب‌کارش خیلی شکار بود. یک روز‌گفت:
ای صاحب‌کاره ازو جنده‌بازای محشره. زن و بچه‌رَم داره‌ها. اما لامصب نه سیری داره نه خجالت سرش میشه. تمام عشقش اینه که بهَ قَوِه‌خانه قروه برسیمان. اُ وَخد ماشینه جلو قوه‌خانه پارک موکنه و می‌تپه تو. خودشه می‌سازه، کاراشه وا جندا موکونه. یکی ازو نارَم که میگه خاطرخواشه، ورمیداره . میا. اُ زِنِه که بیا، مَ می‌واس برم سِرِ بار. برف بیا، باران بیا، سنگ اَ آسمان بواره، فرقی نی‌موکنه. جای مه دیه سِرِ باره.
اما وای به حالی که ماشینه پنچر بشه. گرفتن پنچر کار شاگرده. ارباب دس به سیا سفید نی‌می‌زنه. می‌رم پاین. اول چراغ پیرموسه ره روشین مُکنم که بتانم دسامه گرم کنم. پیرموس نباشه خودمم یخ می‌زنم. اُوَخد جَوِه آچاره واز موکنم. پیچ‌چای چرخه که وا کردم. وا چنگام برف و یخه می‌زنم کنار تا جای مناسبی بری جک دُرُس کنم. طایار (چرخِ) به اُ گنده‌گیه تنهائی درمیارم، وا چکش می‌کوئم دورادورش تا لاستیکه از طوغه‌‌ش جدا بشه. اُوَخد توئی می کشم دَر، پنچری‌شه می‌گیرم. لاستیک و توئیه جا میندازم. حالا وَخده (وقته) باد کردنشه. پنج‌هزارتا تُرُمّه باد ماخا تا لاسیتکه پر بشه. هر هزارتا تُرُمه که به زنم یه دانه ریگ می ذارم کنار. خدا سَعَد (ساعت) لامصب وخد می وِره.
علی با غرور عجیبی ماجراهای سفرش را بیان می‌کرد. ما ساکت بحرفهای او گوش می‌کردیم و باور داشتیم که غلو نمی‌کرد. بازوهای ورزیده و سینه ی ستبرش، پشتیبان توان انجام چنان کارهای دشواری بود.
سخنانش، پر از دردی آمیخته با غرور بود. بی‌شک علی نیز دوست ‌داشت مانند ما، مدرسه رفته بود.
من و پرویز پس از چندسال آموزگاری، بعد بدنبال درس راهی تهران شدیم. حسن همان سال‌ها رفت  آبادان و تا گروهبان ژاندارمری شد. هر از گاهی او را می‌دیدیم. یکبار بار هم چند روزی در آبادان با پرویز میهمانش بودیم. چندسال پیش چهره در خاک کشید. پرویز میدانم زندگی خوبی دارد.
اما علی؟