صعود به تفتان، بخش دوم
از راست عکس: خودم، اکبر سلاحی، محمود مخترع، زندهیادان حسین مونسیان و یوسف نجائی، رجب بختیاری |
جوان ابستاده در کنار بساط چای پرسید:
چکار داری؟
بی انکه جوابش دهم،گونیپارهی کثیف جلوی پستوی قهوهخانه را بالازدم.
دوستان، سیگار بدست روی سکوئی، در میان چند بومی، نشسته بودند. متصدی قهوهخانه به قصد جلوگیری از از ورود من بداخل پستو آمد. اکبر با صدای بلند گفت:
داداش اَ خودمانه!
وارد پستو شدم.
مشتریان روی دو سکوی خشتوگلی ساخته شده در برابر هم نشسته بودند. پستوی نیمهتاریک پر از دود سیگار بود. بوی تندی مشامم را آزار داد.
دوستان به اشاره به من فهماندند که باید ساکت باشم . کنار آنها جا گرفنم. برایم چایی آوردند. مشغول خوردن چاییام بودم که بلوچ پهلو دستیام بزبان خودشان که بیشباهت به کردی نبود، از دوستاش پرسید:
جنس ماخان؟
دومی جوابداد:
نه! ماخان امتحان کنن. الان چنان بسازمشان که دیگه از ای هوسا به سرشان نزنه.
مادهی مکعب شکلِ قهوهای رنگی را از توی کیسهی کوچکی بیرون آورد. کبریتی گیراند. مادهی قهوهای رنگ با گرمای شعله نرم کرد. با انگشتاناش کمی انرا ورز داد. آن را روی تکه کاغذی خرد کرد. توتون توی یک سیکار اشنو را بیرون کشید و با مادهی قهوهای روی تکه کاغذ، مخلوط کرد.توتون مخلوط را بداخل کاغذ سیگار خالی برگرداند و آن را روشن کرد. یکی دو پک محکم به سیگار زد و دودش را توی پستو، ول داد. بوی تند و زنندهای فضای قهوهخانه را پر کرد. سیگار را به من داد.
من با دو دلی، پکی ملایمی به آن زدم. دود تند و بد بویی داشت. دود را فوری از دهانم بیرون دادم و سیگار را به صاحباش برگرداندم.
مرد بلوچ با تعجب پرسید:
خوشات نیامد؟
گفتم:
نه، اهل دود نیستم.
سیگار دستبهدست گشت. دور دوم آعاز شد. من عذر خواستم. اما دوستان،پکهای جانانهای به سیگار زدند. تا سیگار کذایی به ته رسید، فوری پول چای گروه را دادم و سه نفری قهوهخانه را ترک کردیم.
دوستان در هپروت بودند. بیجهت، بلند میخندیدند. توجهی بمن و اطراف نداشتند. تمام فکرم این بود که هر چه زودتر بخانه برسیم. اما بیست سی متری محل اقامتمان، اوضاع بکلی عوض شد. دوستان روی نیمکتی نشستند و جا خوش کردند و مرا بکلی فراموش.
کومههای شن روان اینجا و آنجای شهر دیده میشد. لحظهای بعد دوستان نیمکت رها کردند و خندهکنان روی کومههای شن ولو شدند، غلت زدند و خندیدند. خندههایشان هر آن بلندتر شد. کاری از دست من ساخته نبود. ناچار آنها را بحال خودشان گذاشتم و بدنبال دیگر دوستان رفتم. چهارنفری، آندو را به داخل مدرسه بردیم. با آنکه سفرهی ناهار پهن بود آندو اعتنائی نکردند. همه نگران سلامتی آندو بودیم و نمیدانستیم چکار باید کرد. کمکمک خسته شدند و روی نیمکتی که دراز کشیده بودند، بخواب رفتند. صدای تنفسشان غیر معمولی بود.
رجب گفت:
شنیدم دود حشیش گلوئه خشک موکن.احتمال ای که میانه خواب خفه بشن، زیاده. بهدره "بهتره" گلوشانه وا روغن حیوانی چرب بوکونیم تا رای نفسشان بسده "بسته" نشه.
آز راست: یوسف نجائی، رجب بختیاری، حسین مونسیان و من |
کمی کره را روی چراغ پیرموس آب کردیم و با هر زجمتی بود بحورد آنان که در خواب عمیقی فرو رفته بودند, دادیم.
ناهارمان را با نگرانی خوردیم. دو سه ساعتی خواب حالشان را جا آورد. بیدار که شدند چیزی از آنچه رخداده بود، بیاد نداشتند.
فردای آن روز با یکی از کامانکارهای ژانداری که عازم ماموریتی در حوالی تفتان بود، راهی خاش شدیم.
در خاش، فرمانده گروهان، به استقبال ما آمد، کلی تحویلمان گرفت و یکی از اتاقهای گروهان را در اختیارمان گذاشت و پوزش خواست که شب میهمان است و نمیتواند، پذیرای دوستان سروان لطیفپور باشد. ما هم چنین توقعی نداشتیم. روز بعد کامانکار گروهان خاش ما را به ده گوشه، پایگاه صعود به تفتان، رسانید.
4 نظرات:
نوروز بر شما مبارک باد اروند عزیزم.
سال نو مبارک عمو جان
کلمات میتونن تبریک عید برای شما باشن؟ با بهترین آرزوها در سال جدید ....
سپاس از کلموک و یاسمن، هر دو گرامی!
بهارانتان فرخنده باد!
ارسال یک نظر