دیداری از گورستان پر لاشز
رفته بودیم فرانسه. اولین سفرمان بود بگمان سال 1998 بود سری به گورستان پر لاشز زدیم تا دیداری کنیم از آرامکدهی عزیزان ایراتی در خاک غربتِ غریب خفته. گور در خاکخفتهگانِ آن دیار نیز یکسان نبود. گرداگرد مردهی صاحبمقام را بسان زمان زندهبودنشان، تندیسهای فرشتهگان فراگرفته بودند، سنگ گورشان مرمرین بود با نوشتههائی از مقام و منصب و جاه و جلال دوران زندهبودنشان. جمعشان، جمع بود.
در پی خواستهی حویش بیتفاوت از کنارشان گذشتیم تا بدانجا رسیدیم که میخواستیم. آرامگاه صادق هدایت. او زیر سنگی ساده با تراشی هنرمندانه تک و تنها آرمیده بود.
دور و برش نه فرشتهای بود و نه نشانی از زندهگی مرفه. در همسایگیاش همچون زمان زندهبودنش، چند شاعر و نویسنده، غریبوار خفته بودند.
یادم نیست از چه با هم سخن میگفتبم که جوانی هموطن پیش آمد و سلامی کرد. گفتگویمان گل کرد. او که به گفتهی خویش، سالها پیش به فرانسه کوچ کردهبود، در آنجا درس خواندهبود و بکار مشغول بود، سخت هوای وطن در سر داشت. او گفت:
هرروزه برای پُر کردن تنهائیام میام اینجا. چون حس میکنم تو ایرانم و کنار بزرگان ادب فارسی که سخت بدانان دلبندم.
چون گفتگویمان بالا گرفت به پیشنهاد کرد به کافهای رفتیم، قهوهای خوردیم و به گپوگفتمان ادامه دادیم.
چه گفتیم و چه شنیدیم، زیاد یادم نیست. همی یادم هست که نه حال و حوصلهی کارش بود و نه علاقهای به بودن در فرانسه داشت. سخت هوای بازگشت بسر داشت. از هم جدا شدیم. آدرسش را بما داد.
یادم نیست کریستمس سال بعد بود یا نوروزش که برای او کارت تبریکی فرستادیم. اماجوابی نگرفتیم.
1 نظرات:
من هر وقت گور غریبی را می بینم شروع داستان به یادم میاد یکی بود و یکی نبود
ارسال یک نظر