۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

دوست پدر


نوجوان بودم که پدر مرا برای گرفتن سهمیه‌یِ قند و شکرِ خانواده‌مان، راهی دکان او کرد. چندنفری مشتری داشت. چشم‌به‌راه ماندم تا نوبتم شد. تا سلامش کردم پرسید: شما آقازاده‌ی فلانی نیستید؟
جوابم مثبت بود. بسیار مهربانانه با من رفتار کرد. سهمیه‌یِ قندوشکرم را گرفتم و راهی خانه شدم. از هنگام به پس هرکجا برخوردی با او داشتم همچنان مهربانانه با من روبرو شد.
کار و بارش خوب بود. مشتریانش بیشتر دکانداران روستاهای پیرامون همدان بودند که کلی از او ‌جنس می‌خریدند.
او مرد باورمندی بود با ته ریشی و انگشتری عقیق در انگشت دست راست‌ش. به‌خوبیِ رفتار، سرشناس بود و کالای بد، دست کسی نمی‌داد.
یکی از آشنایان نزدیکش برای من تعریف کرد که درآمد خالص روزانه‌ی او سال‌های پیش از انقلاب، بیش‌ از هزار تومان خالص بود.
با آغاز راهپیمایی‌ها، دکانش را به بست و به‌صف انقلابیون پیوست. کسی نمی‌دانست کجاست و چه می‌کند. پس از پیروزی انقلاب، سراغش را گرفتم.
گفتند رئیس زندان همدان بود «راست بود یا دروغ، نمی‌دانم.» اما پس از چندگاهی کارهای دولتی را کنار گذاشت؛ ولی دکانش را هرگز باز نکرد.
دریکی از سفرهایم به همدان او را توی خیابان دیدم. سلام‌اش کردم و به گفت‌وگو ایستادیم. حسب معمول از پدر به‌خوبی یاد کرد.
او در این باور بود که مردانی چون پدر در این روزها کمتر پیدا می‌شود.
او اضافه کرد:
یادم نمی‌رود آن مرحوم حاضر نبود «گل‌قند» را با شکر درست کند. می‌گفت:
مردم اَ مَ گل‌قند ما‌خوان نه گل‌ِ شکر.
اشاره‌ی او به باور پدر مرا بیاد گفت‌وگویم با پدر انداخت و اصرار من که شکر و قند با هم تفاوتی ندارند و اصرار او که حتمن فرقی هست که گفته‌اند گل قند.
گل‌قند درواقع مربای گل‌گلاب است. منتها این مُ من همیشه سپاسگزار بوده‌ام که پدر پیش از پیروزی انقلاب چشم از جهان پوشید و آلوده‌ی فریب اینان نشد. چرا که او ایمانش تحقیقی نبود. هیچ مطلب مخالفی نخوانده بود.
رَبّا با حرارت آفتاب قوام می‌آورند نه با حرارت آتش. گل‌قند کاربرد پزشکی دارد و آماده‌ کردن‌اش پر دردسر.
هوا که گرم می‌شد پدر‌ تغاری «لانجین» سفالین را تا نیمه پر از گل‌های پرپر شده‌ی گل‌گلاب می‌کرد. مقداری خاک قندِ کوبیدهِ‌یِ الک کرده را به آن می‌افزود. آن را در برابر آفتاب می‌گذاشت. روزی دست‌کم یک ساعت، زیر آفتاب با تکه‌ کَلّه‌قندی وَرزَش می‌داد، تکه شیشه‌‌ای روی طغار می‌گذاشت تا هم از گردوخاک و حشرات و جانوران در امان بماند و هم از حرارت خورشید محروم نشود. چهل روزی گرفتارش بود تا گل‌قند پخته می‌شد.
در همان روزها بود که بکار پدر ایراد گرفته بودم و پدر همان پاسخی بمن داده‌بود که به دوستش داده بود و اضافه کرده بود:
مَ نی‌می‌تانم بمردم دروغ بگم.
من هم چون می‌دانستم بحث بجایی نمی‌رسد، ساکت شده بودم.
من همیشه سپاسگزار بوده‌ام که پدر پیش از پیروزی انقلاب چشم از جهان پوشید. چرا که ایمان به اسلام تحقیقی نبود. هرگر مطلب مخالف که هیچ حتا نقدی بر باورهای رایج  نخوانده بود. اما دلش پاک بود و حرص مال و منالش هم نبود. حتا کمک مالی از من نمی‌پذیرفت. در این باور بود که حکومت از آنان معصومین است و اگر آنان حاکم شوند فساد ریشه کن خواهد شد. شاید اگر می‌ماند طور دیگری می‌شد. نمی‌دانم.
باری! دو دهه‌ای از انقلاب گذشته بود. پس از سال‌ها دوری به ایران رفته بودم. میهمان یکی از بستگانم بودم. از او پرسیدم:
کار ارث‌ومیراث شوهری‌ات به کجا کشید؟
گفت:
فلانی به نمایندگی از من تمام‌کارهای اداری‌اش را انجام داد.
پرسیدم:
چیزی هم در ازای کارش از تو گرفت؟
گفت:
نه. او از کسی در برابر این‌گونه کارها پولی نمی‌‌‌گیرد.
شاید او هم مانند پدر فکر می‌کرد. شاید اگر پدر هم می‌ماند فریفته‌ی شعارهای انقلاب نمی‌شد.
نمی‌دانم.