او مرا شناخت
وارد اتوبوس شدم، کارتم را اسکن میکردم که راننده سلامم کرد. جواب سلامش که بدادم.
گفت:
میشناسمت. محمد نیستی؟
قیافهاش سخت ناآشنا بود. گرچه رنگ و رخسار خود ما را داشت اما نه فارسی حرف میزد و نه سوئدی صحبت کردنش، لهجهی ما را داشت. چیزی بیاد نیاوردم. راننده که حیرانی مرا دید اضافه کرد:
تو معلمم بودهای.
وضع بدتر شد. سن و سال او به کودکان و نوجوانانی که من با آنان در مدارس سروکله زدهبودم، نمیخورد.
خودش مشکل را حل کرد و اضافه نمود که تو بما سوئدی تدریس میکردی.
اتوبوس بحرکت در آمد و دو ازاری من افتاد. افکارم به آن روزهای دور رفت. سالهای دههی اول 90 میلادی بود. چند روزی ادارهی کلاس یکی از آشنایان بسفر رفتهام را موقتن بمن سپرده بودند. دانشآموزان، پناهندهگانی بودند که درخواست پناهندهگیشان رد شده بود و منتظر اجرای حکم اخراج از سوئد بودند. تعدادشان شاید به ده نفر نمیرسید. یکی از آنان که از اهالی آمریکای لاتین بود، هفت سالی در انتظار حکم اخراج بود. هفت سال بیتکلیفی و انتظار، دیوانه کننده است. بهمین دلیل هم هنوز سوئدی را نیاموخته بود. مگر نه اینکه زبان را یاید یا در میان مردم آموخت یا در کلاس آموزش زبان؟ او از هر دو گزینه محروم بود. بدون داشتن اجازههای اقامت و کار، هر دو راه بر او بسته بود. بیشک مدتها نیز او از ترس گرفتار شدن، بزندگی زیرزمینی پناه برده بود. او زبان دیگری جز زبان مادری خود نمیدانست.
از او پرسیدم:
این هفت سال را چگونه گذراندهای؟
سرش را تکانی داد. و من نفهمیدم که منظورش، نفهمیدن سوال من بود یا گلایه از رنجی که بر او رفته بود.
زنگ تفریح فرا رسید. برای خوردن قهوه به رستوران رفتیم. سه بانوی هموطنی که در میان آنان بودند، مرا بروی میز خود دعوت کردند. هر سه بلاتکلیف بودند. یکی با تنها پسرش آمده بود، با این امید که که پس از موتفقت با اجازهی اقامتش، شوهرش را بدینجا دعوت کند. دو بانوی دیگر که مجرد بودند و شاید هم جوانتر، با مادرشان آمده بودند. هر سه بلاتکلیف و علاف.
آنروزها نوجوانان نیازی به ویزا نداشتند. بودند والدینی که فرزند یا فرزندان نابالغ خویش را راهی اروپا میکردند تا پس از صدور اجازهی اقامت آنان، خود نیز به آنان بپیوندد.
راننده از شیوهی تدریس من اظهار رضایت کرد و گغت:
تو معلم خوبی بودی. حیف شد که نماندی.
من موضوع را تعارف حساب کردم. چرا که آمریکای لاتینیها هم چون خود ما هستند. من نه تخصصی در آموزش زبان سوئدی دارم و نه تسلطی آنهم در آنزمان که تازه وارد هم بودم. بگمانم رفتارم بود که او را خوش آمده بود و شاید راهنمائیهایم در طریق حل مشکلات پروندههایشان که بیشتر جنبهی حقوقی داشت،
از راننده سراغ مابقی دانش آموزان گرفتم. گفت:
بیخبرم. اقامتم که آمد بشهر دیگری منتقل شدم و ارتباطم با آنان قطع شد. کمی بعد پرسید:
آن دو خانم ایرانی را بیاد میآوری؟
گفتم سه نفر بودند.
سری تکان داد و گفت بله سه نفر بودند. آن یکی که با بچهاش آمده بود، به ایران برگشت. اما آن دو خواهرها گاهی سوار اتوبوسم میشوند. نمیدانم خبر داری یا نه. خانم جوانتر که خیلی هم خوش برخورد و سوسیال بود، معلول شدهاست. به سختی صحبت میکند. با ویلچیر، خواهر بزرگش او را به اینجا و آنجا میبرد. با آنها رابطهای داری؟
گفتم:
در حد سلام و علیکی، نه بیشنر. اما پیشترها با آنی که بیمار شدهاست، اگر مواجه میشدیم به صحبت میایستادیم. چون همانطور که خودت گفتی او خیلی روباز و خوشحرف بود. چند روز پیش هر دو را در مرکز درمان و بهداشت منطقه دیدم. جلو رفتم، سلام کردم. از خواهر بزرگتر پرسیدم:
فکر میکنی مرا بجا میآورد؟
گفت:
بله همه را میشناسد.
با او دست دادم. سرش را چندباری به نشانهی تشکر تکان داد. دلم خیلی گرفت. به آنان خیلی بد گذشت تا اقامتشان رسید. اما شادیشان از گرفتن اقامت شوربختانه دراز نبود. طفلک بیمار شد.
بشهر رسیده بودیم. من پیاده شدم و راننده مسیرش را ادامه داد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر