قاسم برجیسیان، دوستی که فراموشم کرده بود
آشنائبم با قاسم در کلاس سوم دبستان آغاز شد. زود باهم
اُخت شدیم و همپای تیم والیبال ما شد.
زمین بازیمان بیشتر در یکی از کوچههای محل بود و اعتراضها
که زیاد میشد، جا عوض میکردیم. کلاس ششم بودیم که کتابهای او را دزدیدند و پدرش کتاب تازهای برای او نخرید و
قاسم به اجبار در راه مدرسه با عاریه گرفتن کتاب یکی از ما و مروری سطحی، نمرهاش را
میگرفت.
برغم منع اکبد آقای حجازی، رسم ما این بود که با زدن جفتکی،
زنجیر آویزان بالای در ورودی را بگیریم و با تکانی چند توی باغچهی بیگل حیاط فرود آئیم و آنکه دورتر فرود آمده باشد برنده
اعلام کنیم.
آنکه دورتر فرود میآمد برنده بود.
روزی قاسم بر خلاف رسم مالوف، پرید و دستش را به راست و بالا
و چپ دروازه زد و پس از فرود دستش را بوسید.
علتش را پرسیدم.
گفت:
م هر روز سه دفه «اِنّا اَنزلنا» ره که خواندم, دِسُمِ به ایطرف_اُ_طِرِفِ در میزنم و بخودوم یی کوفی «فوت» تا نُمرام خوب بشه.
پرسیدم خوبم شده؟
گفت:
تا حالا که جواب داده.
منهم از آن ببعد همان کار را کردم. اما نمرههایم بد و
بدتر شد. آخر موضوع را با پدر در میان گذاشتم.
پدر پرسید:
دَرساتِ خواندی و نمرهت بدتر شده؟
گفتم نه.
پرسید:
مطمئنی قاسمم مثل تو، درس نخوانده، نمراش خوب شده؟
جوابی نداشتم.
پدر گفت:
توسل موجبه قُوّت قلبه. آدم توکل به خدا بکنه، دیه جلو معلم یه «تَتِهپتِه نیمیبُفته.
اگه خواندن انا انزلنا آدما را وا سواد میکرد دیه چه احتیاجی
بمدرسه بود.
قاسم اهل سینما و کتاب هم بود. کتابهائی چون امیرارسلان
نامدار مانند آن. داستان فیلمهائی که میدید و کتابهائی که میخواند را در
بازگشت بخانه، برای ما تعریف میکرد.
گاهی داستانش با رسیدن بخانه نا تمام میماند.او روز بعد، بقیهی داستان را از
همانجائی که قطع شده بود، آغاز میکرد.
ششم ابتدائی را که تمام کردیم قاسم بدستور پدرش در کارگاه روفوگری فرش دست بکار شد
ولی شبانه به تحصیلش ادامه داد و بصورت داوطلب دو سال زودتر ار ما موفق به گذراندن
دورهی اول دبیرستان گردید.
سربازی رفتن او سبب قطع رابطهما نشد و با نامهنگاری از
حال هم با خبر میشدیم. تابستان سال 1332 کلاس هشتم را تمام کرده بودم که با پدر و
مادرم راهی تهران شدیم. در پادگان یوسفآباد به دیدرش رفتم.
با ورود به دانشسرا و یافتن دوستان جدید، دیدارهای ما کم و کمتر شد.
سالها بعد قاسم عضو تیم والیبالی بود که سرپرست آنان همنورد
من بود و گاهی دیداری دست میداد اما دیگر برخوردش دوستانه نبود.
تابستان سال 1343 با دوستم ریبعالله مربدی توی پارک کودک
خود را برای گذراندن آخرین ترم دانشکدهی حقوق آماده میکردیم که صدای بلند گفتوگوی
چند نفری مزاحم ما شد.
ربیع گفت:
عجب سر و صدائی راه انداختنا!
نگاهی کردم. قاسم بود که حسب معمولش با صداری بلند
داستانی میگفت و دیگران میخندیدند.
رفتم جلو و سلامش کردم.
مشغول یادگیری زبان
آلمانی بود تا با عنوان متخصص روفوگر قالی راهی آلمان شود.
اوایل دههی اول سالهی 1350پنجاه تصادفی در
همدان بهم برخوردیم. حال و احوالی کردیم و شماره تلفن بهم دادیم.
اما نه من یه او زنگی زدم و نه او خبری از من گرفت.
دیدار بعدی ما باز در همدان بود. تا سلامش کردم دفتر
تلفنش را در آورد و شماره تلفنم را نشان داد و گفت:
فراموشت نکردهام اما گرفتاری روزانه میگه میزاره.
گفتم:
حق با تونه. منم شماره تلفونت دارم. ولی همت زنگ زدن را نه.
اما آخرین دیدار بسال 1374 در مسیر یخچال زمانی
که سلامش کردم پرسید:
همدانی هستی؟
گفتم:
بله. یادت نمیاد والیبال بازی میکردیم کتاباته دزیدن؟
گفت:
چرا. اما تو رو نمیشناسم.
دوستان که از سابقهی آشنائی ما باخبر بودند، زدند زیر خنده.
خودم را معرفی کردم، گفت:
آها! پسر حاج محسن؟
دیگر او را ندیدم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر