قههوهچیهای محلهی ماُ کل تقی
کل تقی رقیب بیسر و صدای شمس الله کچل بود، چرا که در محل هم قدیمیتر بود و هم قهوهخانهای، تر و تمیزتر داشت. همان پردهی کلفت متقالی نه چندان تمیز و شیشههای پنجرهی از درون رنگ شده که راه دید عابران را از آنچه در آن تو اتفاق میافتاد، میبست به مشتریان او امنیتی میداد. البته اهل محل هم کل تقی را میشناختند و هم مشتریان او را. ماموران شهربانی و ادارهی مبارزه با مواد مخدّر نیر همانطور.
بارها خودم شاهد دستگیری سید بقال که مغازهاش روبروی قهوهخانهی کل تقی بود و
کار اصلیش فروش تریاک بصورت علنی، بودهام.
یکی از روزها سید مشغول ریختن ماست در کاسهی من که چند ماموری وارد مغازهاش شدند، سر راست کشوی دخل او را باز کردند و مقداری تریاک از آن تو بیرون کشیدند. سید کاسهی ماست مرا روی پیشخوان گذاشت. پاسبانی دستبند به دستانش زد. عبایش را بدوشش انداخت و با پیژامه سوار درشگهاش کردند و رفتند.
سید همیشه زود مرخص میشد. و این نشان از آن داشت که او دم مجریان محترم قانون را میدید و اجازه ضمنی میگرفت که بکارش ادامه دهد.
کل تقی، شمس الله هم مانند سید بودند که چنان آزادانه برغم ممنونیت تریاک، علنی تریاک کشی دایر کرده بودند.
کل تقی مشتری دکان پدر نبود و از اینرو من زیاد با اخلاق و رفتار او آشنا نبودم. از دور میشناختمش. آنچه ازقهوهخانهاش بیاد دارم همان پردهی کلفتِ همیشه افتادهی جلو در ورودی آن و پنهانی .وارد شدن تریاکیهای آشنا به درون قهوهخانهی اوست.
باغچهی کوچک جلوی قهوهخانهاش، همیشه برای من سوال بود. تنها روئیدنی درون آن، گیاهِ شاهدانه بود که نه زیبائی ویژهای داشت و نه بوی خوشی اما بس پر رشد و کیپ بود.
خوب بیاد دارم که روزی از پدر پرسیدم:
چرا کل تقی همیشه تو باغچهش شادانه میکاره؟
پدر جواب درستیی برای سوالم نداشت. گفت:
شاید شادانه آفتاب و آب کمتری ماخاد.
سالها گذشت. معلم شده بودم. روزهای تابستان اغلب با دوستان برای گذران وقت عصرها به قهوهخانهی شکریه میرفتیم که دور از شهر بود و هوای خوشی داشت. کل تقی هم گهگاهی سر و کلهاش آنجا پیدا میشد. دوستان او بیشتر بزرگترهای محل بودند. کل تقی در کنار ما مینشست و نظارتی بر نرد ما داشت، گاه انتقادی میکرد و گاه تشویقی. اما هرگز حریف بازی نبود. سیگارش را دود میکرد و با آشناترها و بزرگترها به شوخی و گفتوگو وقت میگزراند.
روزی صحبت از حشیش شد. کل تقی گفت:
مَ همیشه محصول خودُمِ مصرف موکنم.
کسی پرسید چطور؟
کل تقی گفت:
کاری نداره. فکر موکنی ای بوتای شادانه ره علی بری بلبلای خدا کاشده؟
بلند شد و رفت. کاغذ سیگاری را زیر برگهای شاهدانهها گرفت، آهسته تنلگری روی برگ آنها زد. گردههائی روی کاغذی که دستش بود ریخت.
کاغذ را آورد و بمصاحبش نشان داد و گفت:
ای گردا ره بپا! اینا اساس حشیشن. میواس قوامشان اِود تا بشه حشیش. تمام اُ گرد و خاکای که زیر بلگای بُتهی حشیش هس م وا یه کیسهی تازه جم موکونم. قوامشان میارم. بهترین حشیش میشه..
من یاد باغچهی جلوی قهوهخانهاش افتادم و پرسیدم:
پَ دلیل ایکه تو باغچهی جلو قهوهخانهت همیشه شادانه میکاشتی ای بود؟
حندهای کرد و گفت:
آره دیه، پَ شی فکر کرده بودی؟
و بلا فاصله اضافه کرد
اما تو چه خوب یادت مانده ها.آخه تو اُ وخدا خیلی کوچوک بودی.
کل تقی دیگر خودش قهوهخانهاش را اداره نمیکرد یا میکرد و من خبر نداشتم. بیشتر علاف بود. گاهی توی آین یا آن قهوهخانه او را میدیدم. میآمد، چائی میخورد، با هم سن و سالهای خودش گپی میزد و میرفت. من خبری از او نداشتم.
یک روز توی قهوهخانهی محمد افتخاری توی میدان پهلوی، بین خیابان بوعلی و سنگ شیر با جمعی از همکاران آموزگار نشسته بودیم. یادم نیست که بود که با صدای بلند گفت:
خِوَر شدینان که کل تقیَم کُشتن؟
یگی پرسید کی کُشتِش و بری شی؟
طرف گفت:
بِچِّش! آجانه پَسدِ میدان گفدش که هفد هشتا چاقو جانانه به شش زده و در جا کارهشه ساخده.
آشنایانش همه با هم گفتند:
بد بخد!
آقائی که بغل دست من نشسته بود و از معلمان پیر و با سابقه بود آهسته گفت:
پایان یک عمر نکبتبار.
یکی از روزها سید مشغول ریختن ماست در کاسهی من که چند ماموری وارد مغازهاش شدند، سر راست کشوی دخل او را باز کردند و مقداری تریاک از آن تو بیرون کشیدند. سید کاسهی ماست مرا روی پیشخوان گذاشت. پاسبانی دستبند به دستانش زد. عبایش را بدوشش انداخت و با پیژامه سوار درشگهاش کردند و رفتند.
سید همیشه زود مرخص میشد. و این نشان از آن داشت که او دم مجریان محترم قانون را میدید و اجازه ضمنی میگرفت که بکارش ادامه دهد.
کل تقی، شمس الله هم مانند سید بودند که چنان آزادانه برغم ممنونیت تریاک، علنی تریاک کشی دایر کرده بودند.
کل تقی مشتری دکان پدر نبود و از اینرو من زیاد با اخلاق و رفتار او آشنا نبودم. از دور میشناختمش. آنچه ازقهوهخانهاش بیاد دارم همان پردهی کلفتِ همیشه افتادهی جلو در ورودی آن و پنهانی .وارد شدن تریاکیهای آشنا به درون قهوهخانهی اوست.
باغچهی کوچک جلوی قهوهخانهاش، همیشه برای من سوال بود. تنها روئیدنی درون آن، گیاهِ شاهدانه بود که نه زیبائی ویژهای داشت و نه بوی خوشی اما بس پر رشد و کیپ بود.
خوب بیاد دارم که روزی از پدر پرسیدم:
چرا کل تقی همیشه تو باغچهش شادانه میکاره؟
پدر جواب درستیی برای سوالم نداشت. گفت:
شاید شادانه آفتاب و آب کمتری ماخاد.
سالها گذشت. معلم شده بودم. روزهای تابستان اغلب با دوستان برای گذران وقت عصرها به قهوهخانهی شکریه میرفتیم که دور از شهر بود و هوای خوشی داشت. کل تقی هم گهگاهی سر و کلهاش آنجا پیدا میشد. دوستان او بیشتر بزرگترهای محل بودند. کل تقی در کنار ما مینشست و نظارتی بر نرد ما داشت، گاه انتقادی میکرد و گاه تشویقی. اما هرگز حریف بازی نبود. سیگارش را دود میکرد و با آشناترها و بزرگترها به شوخی و گفتوگو وقت میگزراند.
روزی صحبت از حشیش شد. کل تقی گفت:
مَ همیشه محصول خودُمِ مصرف موکنم.
کسی پرسید چطور؟
کل تقی گفت:
کاری نداره. فکر موکنی ای بوتای شادانه ره علی بری بلبلای خدا کاشده؟
بلند شد و رفت. کاغذ سیگاری را زیر برگهای شاهدانهها گرفت، آهسته تنلگری روی برگ آنها زد. گردههائی روی کاغذی که دستش بود ریخت.
کاغذ را آورد و بمصاحبش نشان داد و گفت:
ای گردا ره بپا! اینا اساس حشیشن. میواس قوامشان اِود تا بشه حشیش. تمام اُ گرد و خاکای که زیر بلگای بُتهی حشیش هس م وا یه کیسهی تازه جم موکونم. قوامشان میارم. بهترین حشیش میشه..
من یاد باغچهی جلوی قهوهخانهاش افتادم و پرسیدم:
پَ دلیل ایکه تو باغچهی جلو قهوهخانهت همیشه شادانه میکاشتی ای بود؟
حندهای کرد و گفت:
آره دیه، پَ شی فکر کرده بودی؟
و بلا فاصله اضافه کرد
اما تو چه خوب یادت مانده ها.آخه تو اُ وخدا خیلی کوچوک بودی.
کل تقی دیگر خودش قهوهخانهاش را اداره نمیکرد یا میکرد و من خبر نداشتم. بیشتر علاف بود. گاهی توی آین یا آن قهوهخانه او را میدیدم. میآمد، چائی میخورد، با هم سن و سالهای خودش گپی میزد و میرفت. من خبری از او نداشتم.
یک روز توی قهوهخانهی محمد افتخاری توی میدان پهلوی، بین خیابان بوعلی و سنگ شیر با جمعی از همکاران آموزگار نشسته بودیم. یادم نیست که بود که با صدای بلند گفت:
خِوَر شدینان که کل تقیَم کُشتن؟
یگی پرسید کی کُشتِش و بری شی؟
طرف گفت:
بِچِّش! آجانه پَسدِ میدان گفدش که هفد هشتا چاقو جانانه به شش زده و در جا کارهشه ساخده.
آشنایانش همه با هم گفتند:
بد بخد!
آقائی که بغل دست من نشسته بود و از معلمان پیر و با سابقه بود آهسته گفت:
پایان یک عمر نکبتبار.
بیادم افتاد که بارها در سر راه خانه، او را با جوانکی
دیده بودم. از بغل دستی پرسیدم:
قاتل فلانی نیست:
گفت چرا، خودش است. پیرمرد تمام عمرش یک کار خوب انجام نداد. من با او هم سن سال هستم. شایع بود که با آن جوانک رابطه نامشروع دارد. انتقام بدی از پیرمرد گرفت. زندگی کل تقی به درک. حالا آن جوان بدبخت حتمن محکوم به زندان میشود و توی زندان باید جوابگوی خواهش نفسانی بدتر از کل تقیهاشود.
قاتل فلانی نیست:
گفت چرا، خودش است. پیرمرد تمام عمرش یک کار خوب انجام نداد. من با او هم سن سال هستم. شایع بود که با آن جوانک رابطه نامشروع دارد. انتقام بدی از پیرمرد گرفت. زندگی کل تقی به درک. حالا آن جوان بدبخت حتمن محکوم به زندان میشود و توی زندان باید جوابگوی خواهش نفسانی بدتر از کل تقیهاشود.
2 نظرات:
درود بر عمواروند با خاطرات تلخ و شیرینش.
درود بر عمواروند با خاطرات تلخ و شیرینش.
ارسال یک نظر