تقیهی آن مرد
بپدر گفتم:
فلانی توی سلمانی میگفت کراوات همان زُنّار است و ریشتراشی معصیت است. اما
خودش هم کراوات میزند و هم ریشش را میتراشد.
پدر نگاهی کرد و گفت:
اولی، حرف دلشه دومی حرف شکمش.
وقتی متوجه گیجی من شد اضافه کرد:
دل وا شکم فرق داره. مَ دِلُم ماخا بری تو کت و شلوار تازه و شیک بخرم اما پولشه ندارم. اماُ وخدی گسنه میشم ای شکمِمه که به قار و قور میافته.
فرقشانه فمیدی؟
بله آقاچان.
اُ مَردِه رَم دلش ماخا نه کراوات زوری بزنه و نه ریششه به اجبار بتراشه. اما اگر وا ریش و بی کراوات به اداره بره، شاید اذیتش بُکُنن و شکم خودش و بچّاش گسنه بمانه.
اولی، حرف دلشه دومی حرف شکمش.
وقتی متوجه گیجی من شد اضافه کرد:
دل وا شکم فرق داره. مَ دِلُم ماخا بری تو کت و شلوار تازه و شیک بخرم اما پولشه ندارم. اماُ وخدی گسنه میشم ای شکمِمه که به قار و قور میافته.
فرقشانه فمیدی؟
بله آقاچان.
اُ مَردِه رَم دلش ماخا نه کراوات زوری بزنه و نه ریششه به اجبار بتراشه. اما اگر وا ریش و بی کراوات به اداره بره، شاید اذیتش بُکُنن و شکم خودش و بچّاش گسنه بمانه.
اما اکنون من در این باورم که آن مرد تقیه میکرد، هم در اداره و هم در جمع
مردم تا خرش از پل بگذرد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر