تفاوت استدلال
باد تندی میوزد، درست مانند بادهای تند همدان. اما گرد و خاکی نیست اگر چه اگر کلاهم را سخت نچسبم، باد خواهدش برد و مرا توان دنبال کردن آن نیست که پیری فرا رسیده است.
یکی از سرگرمیهای دوران کودکی ما در روزهای پائیزی، دنبال کلاه شاپوی پیرمردانِ شیکپوشی بود که چون امروز من، توان تعقیب کلاهِ باد بردهیِ خویش نداشتند.
همدان که باد میوزید چشمات جاپی را نمیدید.
زیر دست سلمانی محل نشسته بودم. آقائی که سن و سالی را پشت سر گذاشته بود، وارد شد. روی صندلی در انتظار نوبت نشست. آغاز به سخن کرد و از هر دری سخنی گفت. از حرمت کراوات گرفته «بدلیل شباهت آن به زُنّار» تا کراهت تراشیدن ریش، برغم کراواتی که بر گردن داشت و صورتی که ریشی نداشت. یادم نیست چه شد که صحبت باد در میان آمد. ایشان فرمودند:
علت ای که هِمِدان اِنقد باد میا، ای کوه الونده. اگه یکی همت بُکُنه و ای کوههِ رِه ورداره، همدانیا ره اَ شَرّ ای باد لعنتی راحد مُکُنه.
نظر ایشان موجب شگفتی من نوجوان شد و پرسیدم:
آقای ... چه جوری میشه کوه الوندِ اَ جاش وَر داشد؟
آقا صادق سلمانی با قاطعیتی باور نکردنی در پاسخم گفت:
اگه رضاشا بود وَرِ میداشدش.
پرسیدم:ُ
آخه آصادق چه جور میشه الونده به ای گندهایه، اَ جاش ور داشد؟
آصادق گفت:
ممدآقا جان، شما بُچّهِین، قدرت رضاشا ره ندیدین. اُ مرد بزرگ و با ارادهی بود. هر کاری ماخواسد و اراده میکرد، انجامش میداد.
در جوابش گفتم:
حرف شما دُرُس، خب ای خاک و سنگه ره هر جا بریزن، باز یه الونده دیه دُرُس میشه، میگه نه؟
آصادق حرفش را تکرار کرد.
حَیف که شما رضاشا ره ندیدینان
ده دوازده سالی گذشت. حالا دیگر معلم شده بودم. عصر پائیزی بود. توی کوچهی کولانج، راهی خانه بودم. باد تندی میوزید و خاک و خاشاک را بصورتم میکوبید. عینک آفتابی بزرگی که بر روی چشمانم داشتم، چارهساز نبود. دستم را حایل چشمانم کرده بودم و درست مقابلم را نمیدیدم. کسی گقت:
شانس وا منه که پُشدُم به باده، میگه نه؟
همکاری را بود و برادر بزرگ دوستی که سالها یکدیگر را میشناختیم.
سلامش کردم و پوزشخواهانه افزوذم:
ای باد لعنتی داره کورُم مُکُنه!
همکارم که گفت:
تا سقف خانای هِمِدان شیروانی نشه و کوچّاش اسفالت، ای وضع ادامه داره.
0 نظرات:
ارسال یک نظر