سال اول آموزگاری و حرامی گوشت خرگوش
من و جواد شاه طاهری |
من و میزرا خلیل مظاهری |
طولی نکشید که جواد دچار پا درد شدیدی شد و لنگ لنگان راه رفت. گاهی روزها با کرایههای مریانج خود را به سه راهی مریانج میرساند و در آنجا منتظر میماند تا مابقی راه را با هم، گاهی دو ترکه وگاه پیاده طی کنیم.
دو سه هفتهای پا درد جواد ادامه داشت. یک روز سر ناهار ضمن اینکه از پا درد خود سخت مینالید به میرزا خلیل، همکار دیگر ما، گفت که شنیده است گوشت خرگوش، دوای پا درد است. میرزا خلیل که پیش از ما، مکتبدار ینگجه بود و با اهالی سخت آشنا در جواب جواد گفت:
فراهم کردن گوشت خرگوش مسئلهای نیست. فلانی شکارچی است. خرگوشها را برای فروش پوست آنها شکار میکند. پوست آنها را میکند و گوشت آنها را بدلیل حرمت خوردن گوشت خرگوش، دور میاندازد.
جواد گفت:
بله، من هم شنیدهام. مشکل همان حرمت خوردن گوشت خرگوش است. فردا اهالی برایم حرف در میآورند که مدیر مثلن سید هم هست اما گوشت حرام میخورد.
میرزا خلیل گفت:
اگر دکتر، چنان تجویزی کند حرمت آن مرتفع میشود.
فردای آن روز یکی از اهالی خرگوش پوستکندهی درشتی بمدرسه آورد و تحویل میرزا خلیل داد. بچهها که برای ناهار مرخص شدند، سه نفری خرگوش را پاک و با چرخ گوشتی که از یکی از همسایهها بعاریه گرفته بودیم، آنرا چرخ کردیم و کباب دوری مفصلی فراهم ساختیم. میرزا، ابتدا از خوردن کباب خرگوش پرهیز کرد. اما دو سه لقمهای که من و جواد بالا رفتیم، گفت:
عدهای از علما خوردن گوشت خرگوش، مکروه میدانند نه حرام. ارتکاب به عمل مکروه از نظر شرع مقدس گناه محسوب نمیشود و با ما شریک شد.
هر از چندی خرگوش پوستکندهای تحویل ما میشد. با آمدن گوشت مجانی خرگوش، رنگ و بوی سفرهی معلمی ما هم تغییر یافت.
پیشترها، چون ده بدلیل کوچکی و نزدیکی به شهر دکان قصابی و خواربار فروشی نداشت، ناهار ما بیشتر مرکب از نان لواشی بود و نمیروئی. نان و روغنش را دو نفر از اهالی که وضع مالی خوبی داشتند و پسرانشان هم سن و سال ما بودند برای ما میفرستادند.
زیر زمین سه اتاق مدرسه، یک انبار سیب زمینی بود. بما گفته بودند که سیبزمینی مورد نیازمان را از آنجا برداریم که ما هم بر میداشتیم. در انبار هم باز بود. اما یکروز دیدیم قفل گندهای روی در انبار زدهاند. با توجه به قیمت نازل سیبزمینی و اینکه اگر ما به یکی از آن دو نفر مذکور رو میزدیم، چندگونی بما سیبزمینی میدادند. قفل کردن در انبار با وجودیکه حق صاحب مال بود نمیدانم چرا بما گران آمد. روی دیوار انبار سوارخی بود که بدان گربه رو میگفتند که هم حکم هواکش انبار را داشت و هم راهی برای ورود گربه و شکار موشها.
به نک تیرک نسبتن بلندی، میخی بزرگ کوبیدیم و سیبزمینی مورد نیاز خودمان را از سوراخک بیرون میکشیدیم.
مدتی گذشت. یکروز صبح که عازم ده بودم دیدم جواد با دوچرخه در سر ایستگاهمنتظرم ایستاده است.
پرسیدم:
درد پات خوب شد؟
جواد تکانی محکم به هردو پای خود داد ودرجوابم گفت:
خوب خوب.
سر ناهار چنان از اعجاز گوشت خرگوش در مداوای پا دردش سخن راند که مرا دچار شک و تردید کرد. بهنگام بازگشت به شهر از او پرسیدم:
جواد جان جدت به سوال میپرسم جواب راستشه بِشُم بگو!
گفت حنمن.
پرسیئک پا درت تمارض نبود؟
جواد رد زیر خنده و گفتای بد جنس!
و اضافه کرد:
آخهای درسته که من و تو روزی ۱۸ کیلومتر، تو باد و باران و برف وا دوچرخهای راهه طی کنیم، ناهارمان نِن و سیبزمینی دزی باشه اُ وخت گوشد بهای خوبی نصیب شعالا و لَش خورا بشه.
3 نظرات:
خاطره جالبی بود .
واقعا با چنان امکانات کم و شرایط سخت چه همت مردانه ای داشتید که ادامه می دادید به آن شغل. راستی این داستان مربوط به قبل از کار در فرمانداری خرمشهر (اگر خاطره آن بمباران را درست یادم مانده باشد) بود؟
کراهت و حرمت گوشت خرگوش شاید برای حفظ بقای نسل این جونده زیبا بوده اما صدحیف که پوست ارزشمندش این تمهید شبه شرعی را بی اثر کرده. لابد شکارچیان این گونه زیبا را هم در آن منطقه با خطر انقراض مواجه کرده باشند.
یاد داستان های جلال افتادم در مدیر مدرسه.
دو سالی هم معلمی کرده ام در روستایی پرت و فارغ از توسعه و عجایبی در همان مدت کوتاه دیده ام که فرصت نوشتنش چندان پیش نیامده. جز معدودی.
اما در زمان شما دست کم آموزگاری میان مردم حرمت و ارج و اعتبار بیشتری داشت.
قلم تان سبز.
گوشت خرگوش منزل گلی دختر عمویم خوردم اما تصور شکلش را که می کردم تو گلویم گیر می کرد
آقا سعید!
ممنون از نظر شما. من در زمان اتفاق این داستان تازه وارد نوزده سالگی شده بودم و گذرم به خوزستان نیفتاده بود. زمان خدمت در گمرک آبادان نه فرمانداری خرمشهر بسال 1353 خورشیدی میرسد. یعنی حدود 21 یکسال بعد از این ماجرا.
ارسال یک نظر