شکارچی
قهوهخانهای
فکسنی و کثیف،با شیشههای کذر شده از بخار سماور و دود سیگار و چپوق، واقع در کوچهی
استر و مردخای، دیدارگاه ما بود در روزهای سرد و بادی همدان. قهوهخانه، وسعتش
بیش از پانزده متر مربعی نبود. صاحبش شبیه همان پیرمرد "خنزر پنزری"
صادق هدایت بود. اسباب و اثاثیهی دکانش، شش هفت صندلی درب و داغانِ زهوار دررفتهای
بود با دو سه میزی تقولق به اضافهی نیمکتی چوبی. نیمکت در بالای سمت چپ قهوهخانه
قرار داشت، وقتی وارد آن میشدی. فرش کثیفِ رنگ و رو رفتهای، رویش را میپوشاند.
سمت راست آن، سکوئی بود برای گذاشتن سماور، اجاق آتش و چند قوری چینی بندزده نشسته
بر نیمهآجرها. تخته نردی هم بود با حریفانی هَل مَن مبارز.
اینجا مرکز تجمع
معلمان بود از هر سن و سالی. جوانترینشان من نوزده ساله بودم و آقایانی که زمانی
معلم من بودند.
آقای وطنخواه
که عمری ازش گذشته بود، جل و پلاسش همیشهی خدا پهن بود بر روی آن نیمکت آنچنانی،
با چپق و کیسه توتون مخصوصش، پر از توتون کوبیدهی کردستان. چپقش را که چاق میکرد،
دودی به کلفتی دود کامیونهای اینترناشِ بازمانده از زمان جنگ جهانی دوم، از دهنش
بیرون میداد. او بزرگترها را هم زیاد تحویل نمیگرفت تا چه رسد بما "بچه
خردهها".
ما هم دوستان
خودمان را داشتیم و با او کاریمان نبود. حسین خزی هم، هر از گاهی پیدایش میشد.
او مال پدر خورده بود و درسی نخوانده بود با همه امکاناتی که پدرش در اختیارش
گذاشته بود. دپیلم ناقصی گرفته بود، پنجم علمی با معدلی ناپلئونی.
ادعای کمونیست
بودن داشت و میگفت که عضو حزب توده است. سیاسی بود و "شوروی شناس".
وارد قهوهخانه که میشد، راست میرفت به طرف آقای وطنخواه. سلام بلندبالائی باو
میکرد، کنارش مینشست، پاکت سیگار زرش را در میآورد، به اطرافیان بفرمائی میزد،
به مشرجب قهوهچی دستور چای میداد و با بزرگترها وارد بحث "سیاسیـاجتماعی
میشد.
ضمن بحث گوشهی
چشمی هم بما جوانان داشت بخصوص وقتی مصداقی میآورد از لاهوتی، شاعر تودهای غربتنشین،
که کتابش نایاب بود و اگر میگرفتندت با آن کتاب، کارت ساخته بود.
تفنگ دو لولی هم
داشت. برسم همهی شکارچیان با طول و تفصیل از شکارهائی که زده بود تعریف میکرد. و
از بزن بهادریهایش هم، کم نمیگفت. همه میدانستند که چاخان است ولی بروی
مبارکش نمیآوردند.
تا زد و حسن،
دوست نزدیک من با او صمیمیتی بهم زد. حالا دیگر او، از صدر به ذیل نزول فرموده بود
و بیشتر پیش ما مینشست. از زمانی که فهمید من کوهنوردی میکنم، بیشتر از کوه و
شکار حرف میزد. شکار کَل و نوشیدن خون تازهی حیوان قبل از آنکه سرش ببرد.
او میگفت روزی
رفته بودیم کوههای اطراف رزن، عبدالله خان هم بود، سرخوش هم و ... کَلی هفتساله
از پشت سنگی سر بیرون آورد. از آنان خواستم تا هیچ حرکتی نکنند. خودم میانهی دو
شاخ کَل را نشانه رفتم و کَل افتاد. خودم را تندی به بالای سر آن رسانیدم. اول
شاهرگش را زدم. لبانم را روی شاهرگ بریده نهادم و خون تازهاش نوشیدم.
مدتی گذشت و
دوستی حسن با او عمیق و عمیقتر شد بطوری که بیشتر حسن و حسین با هم بودند.
پائیز شروع شده
بود و مدارس باز. روزی حسن بمن خبر داد که قرار است جمعهی آینده با حسین به ماهیگیری
رویم. روز موعود رسید. حسین برای رفت و برگشتمان تاکسیی عباس را که با او رابطهی
دوستی داشت، به هزینهی خود کرایه کرده بود.
صبح زود عازم ده
لَتگاه شدیم. پرویز معلم آنجا بود و قرار بود از مدرسه برای استراحت استفاده
کنیم. برفی هم باریده بود ولی هوا چندان سرد نبود. به لب رودخانه که رسیدیم، حسین
بساط ماهیگیریاش را پهن کرد. ابتدا به دستور او توری در عرض رودخانه انداختیم.
حسین چند لولهی خمیر TNTبیرون آورد. میدانستیم که
داشتن این نوع مواد منفجره ممنوع است و از این روی هم حسین کلی شرح و تفسیر داد که
چگونه و از کجا این مواد را تهیه میکند. ما که تا آنروز طرز استفاده از TNT
را ندیده بودیم با دقت کار او را نظاره میکردیم.
او ابتدا لولههای
خمیری TNT را دو نیمه
کرد. در داخل هر نیمه، چاشنیای کار گذاشت، سر فتیلهای نیممتری را را داخل
چاشنی کرد و با دندان سر چاشنی را بهم آورد.
من با شگفتی
پرسیدم:
این کار خطرناک
نیست؟ منفجر نمیشود؟
حسین تذکر داد
که چاشنیها فقط در اثر رسیدن آتش منفجر میشوند و بعد با فندک فتیله را گیراند و
داخل رودخانه انداخت. صدائی انفجاری شنیده شد، آب بالا آمد و تعدادی ماهی هم روی
آب پیدا شد. دومین، سومین و ... لواههای خمیرTNT راهی آب
شدند.
مدتی گذشت بما
دستور جمع کردن تور را داد.
داخل تور چندتا
ماهی کوچک گیر گرده بود. بدنبال ماهیهای بیجان شناور، داخل آب شدیم. هرچه پیشتر
رفتیم بیشتر در آب فرو رفتیم و نهایت تمام لباسهایمان خیس شد.
هوا هم با رفتن
آفتاب سردتر شد. من و پرویز که داخل اب شده بودیم، از سرما میلرزیدیم. به مدرسه
رفتیم تا هم لباسهایمان را خشک کنیم و هم چیزکی بخوریم.
قرار بود تاکسی
حدود ساعت سه بعد از ظهر برای بردن ما توی میدان ده باشد. بساطمان را جمع کرده و
راهی میدان شدیم.
اهالی ده با
شنیدن صدای انفجار دینامیتها، چند صد متری پائینتر از محل ماهی گیری ما، به
سبدهایی پر از ماهیهای درشت برخوردیم و مردمی که مشغول جمعآوری ماهیها مردهی
شناور بر روی آب بودند.
عباس راننده،
منتظر ما بود.
تا ما را دید از
حسین پرسید:
سهم مِنژ که
کنار هشتی یا نه؟
حسن که جوان شوخ
و حاضر جوابی بود، گفت:
نه عباس آقا!
این دهاتیای پدر سوخده بخودمانم مفر ندادن. باور کن به خودمانم هیچی نرسید.
عباس متعجبانه
پرسید:
حسین! تونم هیچی
به ششان نگفدی؟
حسن گفت:
چرا، گفدیم.
گفدیم نوشجانتان. هر جا میره درد و بلا نره. بری ایکه شعور شما بیشتر از راهنمای
شکار ماست.
من و پرویز از خنده
رودهبر شده بودیم. عباس گیج و مبهوت به حسین نگاه میکرد. حسین هم مثل برج زهر
مار، کناری ایستاده بود و به سیگار زرش پک میزد.
وقتی عباس از
ماجرا مطلع شد روی به حسین کرد و گفت:
آخه خِرِ خدا،
تو اِن قدم نیفمی که اگر ماهیها ره وا دینامید بُکشی، طول میکشه تا اونا بیان
رو آب؟ دس خوش بابا! دس خوش! خوب شیرین کاشدی!
ما هم دست از پا
درازتر سوار ماشین شدیم. حسین صندلی جلو نشست و ما سه نفری صندلی عقب.
از حسین آباد
«محل کارخانهی قند امروز» که رد شدیم. تعداد زیادی کلاغ سیاه توی مزرعهای نشسته
بودند. حسین به عباس راننده گفت:
عباس وایسا! ای
غلاغ سیاها بری مزهی عرق زار میزنن. کبابیش خیلی خوشمزه میشه.
تاکسی کنار جاده
ایستاد. حسین تفنگش را برداشت و در حال پیاده شدن بما گفت:
شما نیمیخا
پیاده شین! همینجا بمانین! غلاغا میترسن.
بعد یواش یواش و
دولا دولا خودش را به کنارهی مزرعه رسانید. پشت درختی کمین کرد، تفنگش را بالا
برد، نشانه گرفت و ترقی شلیک کرد.
همهی کلاغسیاههای
نشسته توی مزرعه پر زدند و رفتند. تنها کلاغ سیاه سفیدی که گوشتش خوردنی نیست،
شلان، شلان توی مزرعه پر زد.
حسین بسرعت
دنبالش کرد. اما پیش از رسیدن به آن عباس صدا کرد:
ولش کن! اون که
بو گند میده خ.ردنی نیس.
حسین تفنگش را
روی کولش انداخت و بسوی ما آمد.
حسن گفت:
عباس آقا! فک
کنم امشبم مثل شبای دیه میوای عرقتان را وا جیگر بخورین.
ماشین راه
افتاد. مسافت زیادی نرفته بودیم که صدای مهیبی گوشمان را پر کرد. توی تاکسی پر از
دودی سیاه شد. بوی باروت همه جا را پر کرد. نوری از سوراخ ایجاد شده در سقف تاکسی
ما را متوجه فاجعه کرد . راننده که گیج شده بود، کنار جاده ایستاد. حسین بدون اینکه
جرئت عقب نگاه کردن داشته باشد، با صدایی لرزان و آهسته پرسید:
حسن، ممد، پرویز! سالمینان؟
حسن، ممد، پرویز! سالمینان؟
حسین غافل از
این که فشنگ شلیک نشده هنوز توی مخزن تفنگ باقی است، ماشه را چکانده بود.
تعمیر سوراخ ایجاد شده در سقف بنز، دوهزار و خردهای تومان، برای حسین آب خورد، مبلغی معادل ده ماه حقوق من.
تعمیر سوراخ ایجاد شده در سقف بنز، دوهزار و خردهای تومان، برای حسین آب خورد، مبلغی معادل ده ماه حقوق من.
پن
چند سال پیش سراغ حسین را از یار غارش، پسر دائیام گرفتم. جواد با لحنی سوزناکی گفت:
ممدجان! بد بَخد خودشه کُشد، بد جوریم کشد. طنافی بَسد دور گردنش و خودشه انداخد میان همو چا آبه که جلو اتاقش بود. مرد، بدجوریم مرد.ازش یه دانه دُخدَر مانده.
حسن هم شنیدم که سکتهی قلبی کارش در شصت سالگی ساخته است.
از عباس راننده خبری ندارم. پرویز خوشبختانه زنده است.
چند سال پیش سراغ حسین را از یار غارش، پسر دائیام گرفتم. جواد با لحنی سوزناکی گفت:
ممدجان! بد بَخد خودشه کُشد، بد جوریم کشد. طنافی بَسد دور گردنش و خودشه انداخد میان همو چا آبه که جلو اتاقش بود. مرد، بدجوریم مرد.ازش یه دانه دُخدَر مانده.
حسن هم شنیدم که سکتهی قلبی کارش در شصت سالگی ساخته است.
از عباس راننده خبری ندارم. پرویز خوشبختانه زنده است.
0 نظرات:
ارسال یک نظر