۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

دکترعماد


دکترعماد پزشک مورد اعتماد مادر بود. نمی‌دانم چرا. شاید بدلیل این که او هم چون خودش سید بود و یا به دلیل آشنائی ناشی از بچه محل بودن.
سمت راست، بالای آرایشگاه، مطب زنده یاد پزشک عمادی و سمت چپ خانه‌ی ایشان
نه دکتر درسی نخوانده بود اما همه او را دکتر می‌نامیدند. کارمند بیمارستان پهلوی همدانربود. از وَردَستیِ دکترها چیزهائی آموخته بود. مطبی داشت و طبابت هم می‌کرد. مشتریان‌ش نیز کم نبودند. عنوان تابلوی آن زمان‌ش یادم نیست اما در روزهای جوانی‌ام،بر روی آن «پزشک عمادی» نوشته شده بود.

یادم نیست چه دردم بود که مادر مرا پیش او برد برای مداوا. مطب‌اش بالای آرایشگاه ینصری بود، نبش کوچه‌ی استر و مردخای، اول خیابان عباس آباد که امروزه چندین بار نام آن را عوض کرده‌اند اما قدیمی‌ها باز عباس آبادش می‌نامند.
پله‌هائی با راهرو نیمه تاریک، ترا به مطب‌اش رهنمون می‌شد. مطب‌اش هیچ شباهتی به مطب پزشک نداشت و سر و وضع خودش نیز. مراجعین او بیشتر، مردمانی کم پولِ بودند، شهری یا روستائی. چند صندلی و یکی دو نیمکت تق و لق، تمام مبلمان مطب‌اش بود. بوی فقر از همه جای مطب استشمام می‌شد، درست بمانند سر و وضع ما مشتریانش. نشستیم تا دکتر احضارمان کند.
گفتم که دکتر را می‌شناختم، خانه‌اش کمی پائین‌تر از حانه‌ی ما بود، سر چهارراه کبابیان. دکتر روی میزی خمیده بود. نسخه می‌نوشت. صدای قوقولو قوی خروسی، مرا متوجه بالکن جلوی اتاق او کرد. چند تائی مرغ و خروس در آنجا جولان می‌دادند. آنطرف‌تر پرندگانی زیبائی توی قفسی بودند. مادر گفت، کبک هستند و اضافه کرد که احتمالن هدیه‌های که بیماران روستائی برای دکتر آورده‌اند.
نوبت‌ام رسید و احضار شدیم. یادم نیست دکتر چه نسخه‌ای برایم نوشت، شاید "چار گرده‌" یا جوشانده‌ی بنفشه‌ی همدان، فلوس و برگ بید و شکر سرخ. تمامی این داروهای گیاهی را می‌شناختم. اجناسی بود که پدر می‌فروخت.
بزرگتر که شدم، اسد، پسر دوم دکتر، همبازی ما شد. او از ما بزرگتر بود و رفیق ممدلی کچل و هر دو از مشتری‌های دائم سینما الوند. یکی دو باری من و محمود قلمکار و علی حیدری را در نقش سیاهی لشگر، به آرتیست‌بازی خود راه دادند. علی با اسد آشنا بود.
نقش اسد سرپرست گروهی بود که از کره‌ی دیگری آمده بود در فیلم صاعقه. ممدلی کچل، آرتیسته بود و حافظ کره‌ی خاکی ما. من نه سینما رفته بودم و نه مجاز به آن کار بودم. دلیل ببازی گرفتن من هفت تیر آلومینیومی سه چهار قرانی بود که خاله‌ام بمن در شب عید داده بود. بمحض آغاز بازی هفت تیر از آن ممدلی کچل شد که زیبنده‌ی آرتیسته بود به داوری تمام شرکت کننده‌گان در بازی. ولی هفت تیز پس از بازی برگشت داده شد.
دکتر چند پسر دیگر هم داشت و البته دخترهائی هم.  یکی از پسران او اهل قلم شد، کتابی نوشت و سر و صدای زیادی ایجاد کرد. گروهی چریکی درست کرد و گرفتار ساواک و زندان شد. اما اسد ما نجار شد. در یکی از دکان‌های اطراف خانه‌ی پدر کارگاهی دایر کرد. از رفقا و همکار محمود بود. با هم رفاقتی نداشتیم ولی اگر روبرو می‌شدیم سری برای یکدیگر تکان می‌دایم.
مردم دنبال دکتر عمادی وطبابت‌ش داستان‌هایی ساز کرده بودند. از جمله‌:
مادری کودکش را که پای او شکسته بود پیش دکتر می‌برد. دکتر از کودک می‌پرسد:.
خب، پِسِرُم، شی شد که پات اشکست؟‌
هیچی والا آقای دوکدر. رفده بودیمان سِرِ دِرِخد که سیب بی‌چینم. شاخهِه اشکسد و ما رَم تِلِپّی اِفتادیمان زمین و پام اِشکَسدش.
دکتر جوهر کرم تجویزش می‌کند.ِ
مادر به اعتراض می‌گوید:
پای بچه‌م اشکسده تو براش جوهر کرم می‌نویسی؟
دکتر در مقابل اعتراض مادر می‌گوید:
خب، ننه جان! اگر بِچّه‌ت کرم نداشد که سر درخد نی‌می‌رفت!