۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

یادی از مهدی خورشیدسوار، دوستی که از میان ما رفت

نوروز ۱۳۵۰ بود. من بخشدار بندر دَیِّر بودم. با استفاده از هواپیمای پستی که در اختبار استانداری هرمزگان یا بندر عباس بود به بندرعباس رفته بودیم به دیدار علی‌اکبر احمدی‌نژاد، دوستی که در پیش بخشدار کنگان بود. با هم توی شهر گشت می‌زدیم. تصادفن به مهدی خورشیدسوار و احمد چاووشی برخوردیم. مهدی دوستی قدیم بود و مدت‌ها بود او را ندیده بودم، بدلیل اشتغال در کناره‌ی دریای عمان و خلیج فارس. مهدی و احمد هر دو دانشجوی دانشکده‌ی حقوق بودند. اولی حقوق قضائی می‌خواند و دومی حقوق سیاسی. با تورهای دانشجویی به بندر عباس آمده بودند.
احمد که قصد داشت بخشدار شود، خواستار اطلاعاتی از اوضاع بخش و بخشداری شد. اکرم پا پیش گذاشت و باو گفت:
آقا فکر نکنید هر دختر تهرانی چون من به دنبال شوهرش راهی هر ده‌کوره‌ای خواهد شد. از این روپیشنهاد می‌کنم اول موضوع را با خانمتان در میان بگزارید بعد به فکر بخشدار شدن بیفتید.
همه زدیم زیر خنده.
احمد که کلن وضع و حالش با ما متفاوت بود، لبخندی زد و گفت:
چشم! حتمن این چنین ریسکی نخواهم کرد.
از هم جدا شدیم. اکرم با دیدن مسافران نوروزی بیاد تلگراف جناب وزیر کشور افتاد. جریان را برای اکبر درگاهی نقل کرد. اکبر خنده‌ای کرد و گفت:
بله، به قول ممد بی‌خیال! از این بخشنامه‌ها مرتب می‌رسد.
چند سالی ازین دیدار گذشت. به تهران منتقل شده بودم. روزی مهدی را دیدم. او هنوز مجرد بود. خواست شبی با هم بیرون رویم. قرارمان رستوران فرودگاه مهرآباد شد. از رستوران که بیرون امدیم هوای پائیزی، کله‌ی داغ مهدی را داغ‌تر کرده بود. گلایه‌وار گفت:
عجب کله خرابای هسّی‌ما!
پرسیدم چرا؟
درختان چنار اطراف فرودگاه را با برگ‌های رنگارنگشان نشانم داد و گفت:
خب، مگه نه اینکه فقط کله خرابا این همه زیبائیه ول موکنن و می‌رن می‌شینن تو اُن هوای بسته‌ی رسوران؟ کاش رفته بودیم شمال.
ساعت ده شب بود. سر ماشین را کج کردم و راه چالوس در پیش گرفتم. یکسره راندم تا بچالوس رسیدیم. نزدیک صبح بود. توی ماشین تازه چشم‌هایمان گرم خواب شده بود که ضربه‌های وارده بر شیشه‌ی ماشین بیدارم. کرد.
مرد ریشوئی با قیافه‌ی هیپی‌ها، نقشه بدست، از توی خودروی سیتروئن خود، چیزی می‌گفت که من گیج از خواب، متوجه فرمایشات‌ش نمی‌شدم. خوب که توجه کردم فهمیدم به زبان فرانسه می‌پرسد این راه مشهد است. بله‌ای گفتم و بخواب رفتم.
سر و صدای بچه‌ها که راهی مدرسه بودند، بیدارمان کرد. ماه رمضان بود. یادم نیست کجا صبحانه‌ای خوردیم. سری به منصور اسدالله‌زاده، زدیم که بخشدار چالوس بود و روزه‌دار. چند سال پیش مدتی در کلاردشت میزبانمان بود. از منصور جدا شدیم. مقداری کلوچه‌ و مربای شقاقل خریدیم و راه تهران در پیش گرفتیم.
شب که سوقاتی‌ها را تحویل همسرم دادم، حرفم راباور نمی‌کرد. بعد کلی به کله‌خرابی ما خندید اما چون معمول اعتراضی نکرد.
در عوض زمانی که مهدی را دید اول سراغ احمد چاووشی را گرفت. وقتی که فهمید احمد ازدواج کرده‌است و باستخدام وزارتخارجه درآمده است. باو گفت:
چه خوب که آقای چاووشی از بخشدار شدن منصرف شد. یادتان هست که در بندرعباس بایشان چه گفتم. حالا نوبت شماست. فکر نکنید هر زنی چون من در مقابل رفتارهای ممد بی‌تفاوت و ساکت می‌ماند. روابط ما شکل دیگری دارد. امیدوارم که شما هم جفت مناسبی برای خود پیدا کنید.
مهدی که اصولن مردی منطقی بود ازدواج کرد. تا آنجا که من می‌دانم تفاهمی بر زندگی آنان حاکم بود. دریغ که زود رفت و گیتی را تنها گذاشت.
نه از احمد چاووشی خبری دارم و نه از منصور اسدالله‌زاده و نه از علی‌اکبر احمدی‌نژاد. اسدالله‌زاده سال‌های اول دهه‌ی پنجاه برای ادامه‌ی تحصیل راهی آمریکا شد. یکی دو نامه میان ما رد و بدل شد و دیگر هیچ.
علی‌اکبر احمدی‌نژاد را دو سه باری بعد انقلاب در شمال ملاقات کردم ولی با مهاجرتم رابطه‌ام با او هم قطع شد.