لُحمگیر
زمانی که جوان بودم، اوضاع پست و مخابرات تعریف چندانی نداشت، اگر کسی راهی تهران میشد سیل درخواستها بسوی او روان میشد. یکی میخواست نامهاش را برای او ببری و دیگری هدیهای را.
سفارش دهنده برایش مهم نبود که سفارشگیرنده وقت آن کار را دارد یا نه. شاید
دلیلش بیکاری همهگیر بود، نمیدانم.
زمانی که در دانشکدهی حقوق پذیرفته شدم، آموزگار بودم. وزارت آموزش و پرورش
با انتقالم به تهران موافق نبود. بدون حقوق آموزگاری، از عهدهی مخارج زندگی و تحصیل برنمیآمدم. دبیرستان الوند همدان
که در زیر پرچم مسیونهای مسیحی اداره میشد، روزهای یکشنبه تعطیل بود. به توصیهی
دوستی به آنجا منتقل شدم. شنبهها را هم تعطیلی گرفتم. عصر پیجشنبه راهی تهران میشدم
تا بدرس و مشقم برسم.
روزی درکوب خانهی پدری بصدا در آمد. در را باز کردم. دو خانم ناآشنا بودند. پرسیدند:
روزی درکوب خانهی پدری بصدا در آمد. در را باز کردم. دو خانم ناآشنا بودند. پرسیدند:
شما محمد آقا هستید که جوابم مثبت بود.
گفتند:
گفتند:
شنیدیمان شما آخر هر هفته میرین تهران،درسته؟
بازهم جوابم مثبت بود.
پعد اضافه کردند:
ما دو تا پوتِ «پیت» خیارشور داریمان، خواهشمان اینه که شما
زحمتِشِ بکشین و بدینِش دِرِ خانهی فلانی..
گفتم:
من نه فلانیه میشناسم و نه وقتشه دارم. مَ دانشجو اَم، میرم به درس و مشقم برسم.
گفتم:
من نه فلانیه میشناسم و نه وقتشه دارم. مَ دانشجو اَم، میرم به درس و مشقم برسم.
یکی از خانمها گفت:
خب ما کرایهی تاکسیته میدیمان که به شِت زور نیا.
با حالتی نیمه عصبی گفتم:
محتاج دو سه تومان شما نیسم. وقتشه ندارم. زحمت رفت و آمدِ بخودم هموار کردم تا بدرسم برسم.
یکی از زنان گفت:
وی اُ خانم آخه دخدر... شماس. نیماخای یه کمک کوچوکی به شِش بوکنی؟
گفتم:
با حالتی نیمه عصبی گفتم:
محتاج دو سه تومان شما نیسم. وقتشه ندارم. زحمت رفت و آمدِ بخودم هموار کردم تا بدرسم برسم.
یکی از زنان گفت:
وی اُ خانم آخه دخدر... شماس. نیماخای یه کمک کوچوکی به شِش بوکنی؟
گفتم:
خانم عزیر مثل ای که شما حرفای منه نمیفهمین. این قوم محترمِ من تا حالا ندیدم،
مگه من حمالم که دوتا پوت خیارشور را سر دلم بگیرم و تهرانیه که خوبم نیمیشناسم
دور بزنم تا ایشان خیار شور بخورن.
در خانه را با عصبانیت بستم و برگشتم.
پدر پرسید کی بود.
در خانه را با عصبانیت بستم و برگشتم.
پدر پرسید کی بود.
داستان را گفتم.
پدر گفت:
کار خوبی نکردی. حد اقل دعوتشان میکردی تو تا من توضیح لازم را به آنها میدادم.
این نوع برخورد با مردم، آشنا یا غریبه اصلن درست نیست.
سالها گذشت. روزی داستان بالا را برای دوستان تعریف میکردم. یکی گفت پس
داستان لُحمگیر
بردن عباس را نشنیدهای.
![]() |
لحمگیر «لجنکش» نقاش: خانم ناهید امینا |
و ادامه داد:
روزی عباس راهی تهران بود. یکی از بستگان نزدیکش از جریان سفر او با خبر میشود،
لحمگیر«لجن کش» بدست او را جلوی گاراژ فولادی غافلگیر میکند و از او میخواهد
که لحمگیر کذائی را به یکی از اعضای فامیل برساند. عباس ناچار آن را میگیرد و با
خود به داخل اتوبوس میبرد. متلک از داخل اتوبوس شروع میشود که:
آقا، آر پی جیه؟
نه باوا، ضد هِوائیه و ...
نه باوا، ضد هِوائیه و ...
عباس که خودش در دست انداختن مردم شهره بود،گرفتار میشود داستان هِرّه و
کِرّه تا تهران ادامه پیدا میکند.
تهران توی خیابان سپه که از گاراژ بیرون میآید همه با چشمان پرسشگر نگاهش میکنند.
هیچ تاکسیای حاضر به سوارکردن او نمیشود. ناچار لحمگیر را که از قد خودش بلندتر
بود روی شانهاش میگذارد، چمدانش را با دست دیگرش میگیرد و پیاده راهی خانهی
طرف در حوالی سید اسماعیل میشود. در خانه را میزند، یک بار، دو بار، سه بار اما
کسی در را بروی او باز نمیکند. مدتی آنجا علاف میشود. نهایت دو باره لحمگیر
بدوش راهی مقصد خویش میشود.
وارد خانه که میشود، روز از نو روزی از نو. این بار گرفتار شوخیهای اعضای
خانه میگردد.
پینوشت
لحمگیر وسیلهای بود برای کشیدن لجن جمع شده در ته حوض که آب آن را فقط در بهار و بزمان بارش باران تعویض میکردند. دلیلش از کُر نیفتادن آب حوض بود در آنگاه که حوض با دلو و ریسمان پر میشذ.
لحمگیر وسیلهای بود برای کشیدن لجن جمع شده در ته حوض که آب آن را فقط در بهار و بزمان بارش باران تعویض میکردند. دلیلش از کُر نیفتادن آب حوض بود در آنگاه که حوض با دلو و ریسمان پر میشذ.
0 نظرات:
ارسال یک نظر