۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

من بهاری‌ام

دوران کودکی من با برف و سرمای سخت همدان گذشت. بهار برایم معنای دیگری داشت. هنوز هم دارد. نورزوز با همه‌ی نداری های‌هایمان، ‌تر و تازه گی بخانمان می‌آورد. بهمراه پدر برف‌های کوت شده‌ی روی حوض را روانه‌ی دو چاه فاضل آب خانه می‌کردیم. آب گندیده‌اش را عوض می‌کردم. با جارو و سنگ پا، سبزینه‌های نشسته بر دیواره‌ی حوص می‌زدوم. حال نوبت پرکردنش می‌رسید که ۳۵۰۰ بار، دسته تلمبه چوبی، باید بالا و پائین می‌شد تا حوض پر شود. بحال خودش می‌گذاشتم‌اش، تا باران بهاری بباور پدر، کُرَش کند.
خواهر‌ها شیشه‌های رنگارنگ کوچک پنجره‌ها «اُرُسی» ‌راا پاک کرده بودند. مادر شاید با کمک خالجان و نصرت خانم، دختر خاله‌ام رشته برشته و نان قالبی و چند نوعی شیرینی دیگر پخته بود.
بهنگام تحویل سال صدای یا مقلب القلوب که از رادیوی همسایه بلند می‌شد، تبش قلبم بالا می‌رفت. از شکفتن لاله‌ها در کنار جویبار‌ها که می‌گفت، ارتعاشی سراسر بدنم را فرا می‌گرفت. تو گوئی برق گرفته باشدم. اشگ شوق در چشمانم حلقه می‌زد.
آخر مگر نه اینکه آغاز بهار، پیام آور آزادی از کنج خانه بود و دل بدامن صحرا دادن، ابتدا بهمراه پدر و بزرگ‌تر که شدم، با دوستان و سپس با یار همیشگی‌ام. و دیر‌تر بهمراه ثمره‌های عشقمان.

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بی‌کار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ‌ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
 دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ‌ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
که تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه‌ی سیراب، دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه‌ی آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
درِ دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقش‌هایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه‌ی خضراء چمن
همچنانست که بر تخته‌ی دیبا، دینار
این هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخ‌ها دختر دوشیزه‌ی باغ‌اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشه‌ی زرین عنب
فهم عاجز شود از حقه‌ی یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار
تا نه تاریک بود سایه‌ی انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
‌ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار
پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از می‌غ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
شعر از سعدی