زردآلو زار
تابستان سال ۱۳۳۵ بود. من چون همیشه یکی دوتائی تجدیدی داشتم. حال و حوصلهی درس خواندنم نبود. پدر چون دیگر پدران ایرانی، تصمیم گرفته بود پسرش درس بخواند و دکتر داروساز شود بدون اینکه خود تجربهای ازین کار داشته باشد. میگفت دکتر داروساز «آقای خودش» است نه نوکر دولت. اما من نه شیمی آلی را دوست داشتم نه دکاندار شدن را.
یکی از روزهای تابستان، به محمود ایرانی برخوردم. او گفت:
ممد! مردادم تمام شدا فکر نکردی نگاهی به مواد تجدیدیت بوکنی؟ و بلافاصله اضافه کرد:
من، باقر غنیپور و هوشنگ، برادر بزرگترش روزا تو زردالو زار پشت کارخانهی برق جمع میشیم. تو هم بیا. منم جزوامه میارم که اگر اشکالی داشتی بشه به اونا مراجعه کنیم.
پرسیدم:
تو که تجدیدی نداشتی، داشتی؟
گفت نه، همیطوری درسای گذشته مرور میکنم. محسن جلیلیانم هس.
گفتم طبق معمول خر خوانی!
محمود خندهای کرد اما چیزی در جوابم نگفت.
با محمود از کلاس اول دبیرستان آشنا شدم. بچه محل بودیم. خانهی آنها توی قلعهی «حا شیخ» بود که تا خانهی ما فاصلهای نبود. حاج شیخ پدر بزرگ محمود بود. او شاگرد مدرسهی زحمتکشی بود. تمام جزوهها را مینوشت. و خوب درس میخواند. برعکس من که نه جزوه مینوشتم و نه درسی میخواندم.
زمینهای بالای رودخانه، آنروزها همه زیر کشت بود. بخش بزرگی از آن که سمت راست جادهی عباس آباد بود، متعلق به پدربزرگ محمود بود. آب قتاتی که به استخری بنام «اَسیل حا شیخ» میریخت، زمینهای او را سیراب میکرد.
حاج شیخ محمدتقی «وکیل الرعایا»زادهی ۱۲۴۸ خورشیدی از بازرگانان ثروتمند و خوشنام همدان بود. پدر خوب او را میشناخت. او بپاس خدماتی که در مبارزه با خوانین همدان برای پائین آوردن بهای نان کرده بود از جانب مردم، بعنوان اولین نمایندهی همدان در یکمین مجلس شورای ملی، راهی تهران شده بود. اما محمود از آن دارائی سهمی نبرده بود چون دیگر خواهر و برادرانش.
در پائین زمینها «حاشیخ» قطعه زمینی بود با مساحت تقریبی دو یا سه هزار متر مربع. بخشی از زمین تبدیل به زردالو زاری شده بود که زردالوهایa پیش از رسیدن معمولن توسط دانش آموزان بلعیده شده بود. مالکش نمیدانم که بود. در کنار آن خانهی بزرگی بود با حیاطی وسیع که تک و تنها در منطقه خودنمائی میکرد. سمت جنوب آنجادهای بود که به درهی آخداداد منتهی میشد، در آن سوی جاده و بموازات رودخانه، تعدادی خانه بود که از شهر کنار بود. من از محیط آن خوشم میآمد. ساکنین آن خانهها بگمانم کولیهای اسکان گزیده بودند.
روی هم رفته، محیط زردآلو زار آرام بود و مناسب درسخواندن، اگر چون محمود و محسن درس خوان میبودی. هم نزدیک به خانهمان بود و هم نزدیک به اسیل حا شیخ اگز میخواستی آبی بنوشی. و البته دست رسی به بوستان گوجه فرنگی احمد آقا که اجارهدار آن زمینها بود.
دعوت محمود را لبیک گفتم و بدانان پیوستم. باقر غنیپور نیز هم کلاسی ما. گاهی درس میخواندیم و بیشتر سر بسر محمود میگذاشتیم زمانی میدیدیم نسخه برداریش از حل مسائل ریاضی با واقعیت نمیخواند.
چند روزی در آنجا نخواندههایم مرور کردم، یادم نیست. اما زود کارم تمام شد.
محسن جلیلیان که چون محمود بچهای درسخوان و سختکوش بود، صبحها پیش از ما میآمد و عصرها هم دیرتر میرفت. هرگز هم در وقت کشیهای ما شرکت نمیکرد،
روزی از او پرسیدم تو چه میخوانی و چرا میخوانی؟ تو که تجدیدی نداری؟
او هم مانند محمود گفت که میخواهد خودش برای سیکل دوم تقویت کند. من هم حرف او را باور کردم.
امتحان تجدیدیها تمام شد و قبول شدم اما در گیری من با پدر تشدید شد. باو گفتم حوصلهی درس خواندنم نیست با این وضع بد اقتصادی که داریم. نه دوست دارم سربار خانواده باشم و نه بیش از سهم خود طلب میکنم. میخواهم بدان به سرا روم تا با کمک هزینهای که میدهند خودم را اداره کنم. موافقت نمیکرد. گفتم پس درس بیدرس. ترک تحصیل میکنم تا کاری بیابم و روی پای خود بایستم.
زنده یاد احمد کلافچی چون همیشه بدادم رسید. پدر را مجاب کرد. برای کنکور ورودی دانشسرا ثبت نام کردم.
روز کنکور محمود و محسن و باقر هم از جمله شرکت کننده گان بودند. من در نفرات بالا قبول شدم بنطرم چهارم. اما محسن شوربختانه قبول نشد. ساز و درنا برداشت که من بیتجدید نباید قبول شوم ولی ممد که همیشه تجدیدی داشته قبول میشود آنهم در رتبهی بالا. معلومه که یزور پارتی قبولش کردن.
هر بار هم که با هم برخورد میکردیم بزبان میآمد و میگفت که خوشا بحالت که قبول شدی. کمک هزینهای میگیری و آیندهات هم معلوم است. من چی؟
سال بعد باز هم در کنکور دانشسرا شرکت و پذیرفته نشد. تابستان سال ۱۳۳۷ دانشسرا را تمام کردم. او سال دوم رشتهی طبیعی را بپایان برده بود. توی خیابان بهم برخوردیم. هنوز دنبال شرکت در کنکور دانشسرا بود.
گفتم پسر جان دست بردار. من از ناچاری بدانشسرا رفتم. تو سالی دیگر دیپلم میشوی. تازه اگر کنکور دانشگاه قبول نشدی میتوانی بطور پیمانی، استخدام ادارهی فرهنگ شوی. مجبور هم نیستی که چون من پنجهرار تومان تعهد محضری دهی که پنج سال در خدمت ادارهی فرهنگ باشی آن هم دردهات.
سری تکان داد و از هم جدا شدیم. که
نمیدانم در کنکور دانشسر باز هم شرکت کرد یا نه. من وارد خدمت شدم. مدتی بعد خبر قبولیاش را در دانشکدهی پزشکی تهران، شنیدم. چه سالی بود یادم نیست. خوشحالم شدم چرا که حقش بود. او راهی تهران شد. دیگر او را ندیدم.
سال ۱۳۵۳ بود. اولین روز خدمتم در ادارهی حقوقی – قضائی گمرک ایران. سروانی جلوی اتاقم ظاهر شد. پاها را بهم کوفت و سلام نظامی محکمی داد.
بعد گفت:
ممد جان سلام!
نگاهش کردم. توی ذهنم دنبال اسمش بودم. سخت آشنا مینمود. شناختمش. اما عباس خطابش صدایش کردم. نام برادر بزر گش را.
اصلاحم کرد و گفت محسن هستم.
بلند شدم. یکدیگر را در آغوش کشیدیم. دست هم را فشردیم و روبوسی کردیم. تبریکش گفتم و پرسیدم:
مگر تو پزشکی نخواندی؟
گفت چرا. وارد ارتش شدم. ارتش برای ادامهی تحصیل بورس آمریکا به م نداد. چند سالی آمریکا بودم. متخصص گوش و حلق و بینی هستم و بورد سرطان دارم.
خب بگو تو مرا از کجا پیدا کردی بعد این همه سال. امروز اولین روز کار من در این اداره است.
گفت:
میدانم. دو سه روز است از آمریکا برگشتهام. وسایل زندگی و کارم را با کشتی فرستادهام خرمشهر. رفتم وزارت کشور پیش محمد ورمزیار، یادت که هست. از او کمک خواستم. او گفت ممد دیروز منتقل گمرک شد. پرسیدم از فرهنگ؟
گفت:
نه بابا! سالها بخشدار بود. برو پیشش. حتمن کمکت میکنه. درسته؟ کمکم میکنی؟
گفتم:
البته اگر از دستم بر آید که بله. چه باید بکنم. من هنوز راه و چاه کار بلد نیستم. چه درخواستی داری؟ بگو تا از معاون اداره راه حلش را بپرسم.
گفت:
میخواهم اجازه نامهی ترخیص کالاهایم را بجای اینکه با پست به گمرک خرمشهر بفرستند بخودم بدهند.
گفتم باش تا از معاون اداره سوال کنم که شدنی هست. من هیچ اطلاعی ندارم.
موضوع را با شرمساری نزد معاون اداره مطرح کردم و عذر خواستم که اولین روز مشتری پیدا کردهام. معاون لبخندی زد و گفت:
نیازی به پوزش نیست. کار مهمی هم نیست. خودش هم به دفتر رئیس کل مراجعه میکرد، بیهیچ مشکلی کارش را انجام میدادند. ببرش پیش روانشادی.
کارش در ظرف یک ساعتی درست شد. به اتاق من برگشت. تشکری کرد. نشانی مطباش را داد و از من خواست که حتمن سری باو بزنم و اگر کاری هم داشتم مضایقه نکنم.
یکی دو باری به مطباش رفتم که کلی تحویلم گرفت. یکی از دوستان که بچهاش نیاز بجراحی داشت و دنبال جراح خوب میگشت باو معرفی کردم. هیچ هزینهای از او نگرفت.
راهی آبادان که شدم ارتباطمان قطع شد. انقلاب شد. روزی خبرش از دوست مشترکی گرفتم. گفت وضعاش خوشبختانه خوب است. هم در اینجا مشغول و هم در آمریکا تدریس دارد. خانوادهاش ساکن آمریکاست و خودش در رفت و آمد.
ده سال پیش تلفنی به باقر غنیپور زدم. البته از تهران. او هم ساکن تهران است. بیش از چهل سالی است که یدیگر را ندیدهایم. آخرین دیدارمان در دانشکدهی حقوق بود. او رشتهی سیاسی میخواند که من تمام کردم.
اما محمود را هم سالهاست ندیدهام. آخرین باری که ایران بودم بر حسب اتفاق اسماعیل برادر بزرگش را دیدم و خبر او را گرفتم. گفت محمود بدلیل پا درد شدید خانه نشین شده است. دلم میخواست سراغی از او میگرفتم که نشد. اما تازه گیها خبر گرفتهام که وضع و حالش خوبست.
2 نظرات:
عمو اروند عزیز بسیار لذت بردم . شما سال تولد من از دانشسرا فارغ التحصیل شدی استاد .
ارادتمند اکبری
مثل همیشه عالی بود از اینکه خاطرات خود را با ما به اشتراک میگذارید ممنونم
ارسال یک نظر