قاسم برقی
توی قهوه
خانه نشسته بودیم. مهدی وارد شد. روی صندلی مقابلم نشست پرسید:
یه دس تخته بزنیم؟
گفتم:
میگه یاد
گرفدی؟
گفت:
خفه!
ینی یاد
نگرفدی، میگه نه؟
جان حاجی ادا
در نیار! مثل آدم طاس ،بیریز، شلوغشم نکن.
باشهضعیفاس،
بیریز!
جان حاجی قسم داده خره. مثل بچه ی آدم قرار شد بازی کنیم. طاسه وردار هرکی کمتر آورد، اُ طاس میریزه.
جان حاجی قسم داده خره. مثل بچه ی آدم قرار شد بازی کنیم. طاسه وردار هرکی کمتر آورد، اُ طاس میریزه.
تاس مال من
شد. ریختم، جفت شش آمد. شش درش کردم. فریاد از دوروبر بر آمد:
مهدی مارس
شدی.
در قهوهخانه
باز شد. قاسم برقی بود که با خود هوای تازهای به درون قهوهخانهی پر دود و دم،
وارد می کرد.
آقای وطنخواه،
نشسته بر اریکهی خویش با دیدن قاسم، پر کردن چپوقش متوقف تا سلامی به قاسم کند. قاسم
نزدیک ما کناره کت مستقر شد. نگاهی به من مهدی کرد گفت:
آقای توسلی تو
که به جنگ افراسیاب رفته ای، گرز گرانت کو؟
وطنخواه،
بعد از نگاه عاقل اندر سفیهش بما جوانان، چپقاش با توتون کوبیدهی ارزان قیمتی
پر کرد، کبریتی کشید، دسته چپق را در حالی که زیر چشمی ما را می پائید، بلبش
رسانید و با کبریتی آنرا. پکی جانانه به آن زد و دودی غلیظ از دهان و بینیاش
بیرون داد تا جبران هوای تازهای که قاسم با ورودش ما میهمان کرده بود، جبران شود.
حسین مکارهچی
که افتخار جلوس در اریکهی سلطنتی وطنخواه را داشت، پکی به سیگار زرش زد و چیزکی
یواش دم گوش وطنخواه گفت و فخری بما فروخت.
قهوهچی
استکانی چای جلوی قاسم گذاشت. مهدی گیج و ویج از ششدریاش، طاسها را آمادهی
پرتاب نگاهداشته بود تا ادای احترامی به قاسم برقی کند.
ناصر، رضا و
دیگر معلمان اسدآبادی همکار مهدی دم گرفته بودند.
مارس شد،
مارس شد!
مهدی گفت:
جوجا ره آخر
پائیز میشمارن!
یکی از
هواخواهانش از آن سو آواز در داد:
چو فردا
برآید بلند آفتاب
من و گرز و
میدان و افراسیاب
طاسهای مهدی
بزمین نشست. چهار و یک.
مهرههایش را
در سمت من پخش کرد.
ناصر گفت:
گشادبازیم
بلدهها.
رضا گفت:
نمیدانه ممد
عقابه.
من سه و یک آورد
و افشار را هم بستم.
آه از نهاد
مهدی برآمد و گفت:
طاس اگر خوب
نشیند همه کس نرّاد است.
گفتم:
لال وَ اُلّا...
گفت:
یادت باشه
قول دادی مثل آدم بازی کنی! هیورِه بازی ممنوع!
قاسم چائیاش
را که خورد، سرفهای کرد و گفت:
اَ دیشب تو
ای فکرم که اگر منم بهشتی شدم تکلیفوم وا اُ حوریا هفت فرسخی شی میشه. هفت فرسخ
یعنی از اینجا تا رزن. اگر باخام ماچش کنم به گومانوم میواس سوار چیپ بشم.
آقای
افراسیابی نظر تو که آقات اهل بهشته، شیه؟
همه زدند زیر
خنده.
یکی هم زد
زیر تختهنرد گفت:
بازی بی بازی! جواب آ قاسومه بده!
بازی بی بازی! جواب آ قاسومه بده!
گفتم:
آقاسم! هفت
فرسخ یعنی ۴۲ کیلومتر که
میشه ۴۲ هزار متر.
تقریبن ۱۳ برابر بلندی
قلهی الوند خودمان. یه ای جور موجودی، دَنِش میشه به گندهگی میدانمیشان. بیخیال
تابستان ،۱۳۳۸ همدان.
یاد همگیشان گرامی که بینشترشان چهره در خاک کشیدهاند
تابستان ،۱۳۳۸ همدان.
یاد همگیشان گرامی که بینشترشان چهره در خاک کشیدهاند
2 نظرات:
سلام عمو اروند گرامی آدرس وبلاکم در بلاک اسپات تغییر یافته.
لطفا شما هم تغییر دهید.
آدرس قبلی خراب شده
http://1gayagizi.blogspot.com
با تشکر
شیرین و خواندنی بود و تجسم آن فضا نمیدانم چرا ، ولی دلنشین بود ، شاید صداقت و بی ریایی درآن حاکم بوده :)
ارسال یک نظر