۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

چریک، پابرهنه‌ی شهر ما


عصر یکی از روزهای ماه رمضان، در دوران نوجوانی‌ام، بقال‌ خرده‌پای محله‌ی ورمزیار، بادیه‌ای پر از انگشت‌پیچ روی شانه‌اش حمل می‌کرد، سرگرم گفتگو با مرد همراه‌اش بود. چریک «پا برهنه‌ای از محل "کُورِه وندها"» نان گرده‌ای که از لواش‌بری حاجی، سر کوچه‌ی قبر آقاپلوئی، دزدیده بود، تکه تکه می‌کرد آنرا با انگشت‌پیچ
انگشت‌پیچ همدانی
داخل بادیه می‌آلود
و بدهان‌اش می‌گذاشت. چهارچشمی هم مواظب اطرافش بود. چشم‌اش که بمن افتاد، انگشت‌اش را روی لبانش گذاشت، لبخندی از شیطنت روی لبان‌اش نقش بست.  ولی بی‌خیال به کارش ادامه داد.
عابران روزه‌دار که راهی منزل بودند کاری به کار او نداشتند. به زبلی‌اش می‌خندیدند بهمانگونه که کش‌رفتن تخم‌مرغ‌‌اش را از سبدهای بسته شده بر پشت روستائیان تویسرکائی نادیده می‌گرفتند.

وجه تسمیه‌اش‌‌ بدلیل زبلی او بود در خرابکاری‌کاری‌های‌اش که دُم به تله نمی‌داد و به راحتی از معرکه می‌گریخت.


طرز تهیه‌ی انگشت‌پیچ