۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

گشایش پل موند

ساختمان پل موند مدتی بود عملن پایان یافته بود اما هنوز رسمن گشایش نیافته. روزی نامه‌ای از فرمانداری‌کل رسید که خبر از گشایش رسمی پل می‌داد. کی بود، یادم نیست.
آخر در آن روز‌ها فکر نمی‌کردم روزی در غربت هوس قلمی کردن این خاطره‌ها بسرم زند. اصلن فکر وبلاگ‌نویسی معنا و مفهومی نداشت در زمانی که ظاهرشدن تصویر تلویزیون وطنی بر صفحه‌ی تلویویون خانه‌مان، رؤیائی محال بود که نه برق ۲۴ ساعته داشتیم و نه دستگاه رله‌ی امواج تصویری. و الا شاید یادداشتی بر می‌داشتم.
نه، فکر نکنم. من اصولن آدم مرتبی نبوده‌ام. الان هم نیستم. این چنین تربیت نشده‌ام و یا مغزم فاقد چنان نظم و نسقی است.
جوان که بودم بحافظه‌ی خوبم اطمینان داشتم. همه‌ی اتفاقات در دهنم نقش می‌بست. با یکبار خواندنِ موضوع درس، آنچه در مخیله‌ام می‌نشست، کافی برای گرفتن نمره‌ی لازم و تکمیل معدل ناپلئونی بود. شاید همین حافظه‌ی قوی تنبلم کرده بود. اما حالا، در دوران پیری و با وجود آگاهی از فراموشکاری‌ام، باز هم در ثبت وقایع تنبل‌ام.
بگذریم!
 در آن نامه‌ی کذائی از بخشداران دیر و خورموج خواسته شده بود تا تشریفات لازم را برای پذیرائی از میهمانانی که همراه فرماندارکل و تیمسار فرماندهی پادگان ساحلی و دیگر روسای ادارات بوشهر در کناره‌ی پل موند حضور خواهندرساند، آماده کنند.
دست بکار شدیم. بخشدار کنگان نیز بما پیوست. در روز موعود که البته باید اواخر زمستان یا اوایل فروردین بوده باشد، جمعیتی از دو بخش خورموج و دیر در کناره‌ی رود گرد آمده بود تا شاهد بواقعیت پیوستن یکی از آرزوهای دیر و دور خود باشند. 
روسای ادارات بوشهر و بخش‌های خورموج، دیر و کنگان یکی پس از دیگری از راه رسیدند اما از فرماندارکل و تیمسار که قرار بود با هلیکوپ‌تر بدانجا تشریف‌فرما شوند، خبری نبود. هوا هم گرم شده بود و مردم در زیر آفتاب و انتظار طولانی، کاسه‌ی صبرشان بسر آمده بود. مرتب از ما، بخشدار‌ها علت تاخیر را جویا می‌شدند. در آن روز‌ها در مراکز بخشداری‌های تلفنی نبود تا چه برسد در کناره‌ی رود موند که بیابانی بود و دور از مراکز زیست اهالی. در این حیص و بیص فرمانده پاسگاه زاندارمری خورموج، که جیپ خدمتی‌اش مجهز به بی‌سیم بود خبر آورد که هلی‌کوپ‌تر حامل فرماندارکل و تیمسار بدلیل نقص فنی مجبور به فرود اضطراری گشته است.
انتشار خبر، هیچان که نه، بلبشوئی در میان جمع حاضر ایجاد کرد. نظم ناشی از سکون بهم خورد و هرکس بدنبال کسب خبر تازه‌تر، به آشنائی مراجعه می‌کرد. خبر را بدیگر گروه می‌داد و شاید هم چیزی بر آن می‌افزود و به بازار شایعه رونق می‌داد. چرا که آنچه از ما صحتش را می‌خواستند، خبری نبود که ما گفته بودیم. ما چیزی اضافه‌تر از آنچه سروان گفته بود‌، نداشتیم. سروان هم دیگر خبری نگرفت. انتظار طولانی و طولانی‌تر شد. خستگی در چهره‌ی تمام مدعوین نمایان بود. خودمان از همه خسته‌تر بودیم. گوشمان متوجه جیپ فرمانده پاسگاه بود و چشمانمان به آسمان در پی پیداکردن ردی از هلیکوپ‌تر. ذهنمان مشغول که اگر فرماندارکل نیامد چکنیم. یادم نیست فرماندار بوشهر بود یا نبود. در این فکر بودیم که هلهله‌ای بالا گرفت. مردم هلیکوپ‌تر را دیده بودند. بله خودشان بودند. هلیکوپ‌تر کمی دور‌تر بر زمین نششت و گرد و خاکی بهوا کرد که مگو و مپرس. تیمسار اول پیاده شد. چوب در زیر بغل و خدا را بنده نبود. فرماندارکل پیاده شد. رنگ در صورتش نبود. خستگی و ترس از سروروی‌اش می‌بارید. جلو رفتیم تا خوش آمدی بگوئیم. فقط تیمسار منتظر ادای احترام باو بود که سروان و افرادش چنان کردند. بسوی پل رفتیم. مهندسان ناظر و مهندس سمیعی مجری طرح، شرح مختصری دادند. مفصل واقعه یادم نیست. پل افتتاح شد. زمانی که تیمسار با ابهت بطرف هلیکوپ‌تر روانه شد، فرماندارکل مسیر عوض کرد و بسوی اتومبیل‌ها رفت تا زمینی به شهر بازگردد.
خلبان هلیکوپ‌تر که پیش ما ایستاده بود با لبخندی گفت :
من می‌دانستم که او با ما بازنخواهد گشت. نمی‌دانید به هنگام نقص فنی چه بساطی راه انداخته بود. چقدر ترسو است پیر مرد.
فرماندارکل بر خلاف تمایل قلبی‌ وعده‌هایش هرگز از بخش دیر دیداری نکرد.