مشکلات عبور از رود موند
من و زیبا دخترم در دشتهای دیر-آبدان |
سال ۱۳۵۱، سالی پر باران بود. تمام دشت سبز شده بود. بلندی علفها تا بالای کاپوت
چیپ میرسید. شیر گاوها دیگر بوی کاغذ نمیداد. فراوانی گیاهان خوراکی خودرو، مانند
ترشک، پرپین و ... سفرهی ما را رنگینتر کرده بود. زیبا هنوز دو سالش تمام نشده بود.
احتیاج به چیزهائی داشت که در دیر تهیهی آنها میسر نبود. مدتی بود شهر نرفته بودیم.
میدانستیم رود مُند طغیان کرده است و امکان گذر از آن چون گذشته ممکن نیست. باید خودمان
را با وسیلهای تا کنارهی مند که بیش از صدکیلومتری بود میرساندیم. پهنای رود را
پیاده میپیمودیم و در آنسوی رود، با وسیلهی دیگری راهی بوشهر میشدیم. از همین روی
هوس شهر رفتنمان نبود. تا اینکه روزی دکتر که هر ماهه باید کارش را شخصن به مدیرکل
بهداری گرازش میکرد، پیشنهاد کرد با امبولانس درمانگاه همراه او تا کنارهی رود مند
برویم. از رود بطریقی بگذریم و بقیه راه را
با اتوبوس یا هر وسیلهای که فراهم شد راهی بوشهر شویم.
همان کار کردیم. در کنارهی مند که پیاده شدیم باد بدی میوزید و شن و خاک را به سر و صورت ما میزد. امکان گذر از رود به تنهائی اگرچه ناممکن نبود ولی یس مشکل بود. بهتر آن دیدیم که تا فراهم شدن شرایط گذر، به جانپناهی، پناه بریم.
شرکت سازندهی پل مند، آب رود را برای نصب پایههای سیمانی منحرف کرده بود. زیر یکی ازین پایههای تازهساز که دو دیوارهی سیمانی بود با سقفی بر روی آن، یکی از اهالی نزدیکترین ده، به قهوهخانهای تبدیل کرده بود. بخش عقبی این مکعب مستطیل را با پوشال نخل بکلی مسدود شده بود. جلوی درِ ورودی را با فرو کردن تیرکهای چَندَل و شاخههای نخل، اُریف وار چنان بنا کرده بود تا در حد امکان، راه را بر ورود شنهای نرم که باد بهمراه خود میآورد، به بندد.
وارد «رستوران مند» شدیم. چراغی زنبوری فضای داخل را روشن میکرد. در داخل قهوهخانه، لایهی نازکی از شن بر همه چیز نشسته بود. با وارد شدن ما، صاحب «کافه» لطف کرد و بهترین جا را بما داد. چند استکانی چای ناب نوشیدیم. خبر فراهم شدن شرایط عبور از رود را بما دادند.افراد محلی با ریختن سنگ و شن، بخشی از رودخانه را که شدت آب بدلیل مسظح بودنش آرامتر بود، بالا آورده بودند. این گروه، بار مسافرین، کودکان و افراد مسن و ناتوان را با قاطرهایشان به آنسوی رود میبردند. دیگر افراد نیز بدنبال آنها و با راهنمائی و کمکشان از داخل رود راهی آنسوی آب میشدند. گذر از داخل آب تنها مشکل ما نبود. بدلیل طغیان آب، سطح وسیعی از اطراف رود که خاکی نرم و چسبندهای داشت، تبدیل به باتلاقی واقعی شده بود که عبور از آن زیاد ساده نبود. پای آدمی تا نزدیک زانو در گل و شل فرو میرفت. به لب رود که قاطرها و صاحبانشان منتظر ما بودند، رسیدیم. وسایل، بار قاطرها شد. هرکدام سوار قاطری شدیم. اما زیبا که جلوی من نشسته بود با حرکت قاطرها، جیغ و دادش بالا رفت. تکان گوشهای قاطر او را بوحشت انداخته بود. ناچار پیاده شدم. راهنمایان برای گرفتن زیبا بطرف من آمدند. زیبا دستان داراز شدهی آنان را پس زد و محکم بگردن من آویخت. از قاطر پیاده شدم. شلوار و کفشهایم را در آوردم. با شورت زیبا را دکتر روی شانههایم گذاشت. از میان گل و شل به پیش رفتیم تا به بخشکی رسیدیم. در آنسوی رود، گل و شل از خود به شستم، لباس پوشیدم و سوار اتوبوسی که راهی بوشهر بود، شدیم. حدود سه بعد از ظهر،گرسنه و تشنه به سه راهی بوشهر – برازجان - اهرم رسیدیم. وارد تنها «رستوران» موجود شدیم. دستور غذا دادیم. آقائی که برای گرفتن دستور آمده بود، گفت جز چای چیز دیگری نداریم در حالیکه دیده بودیم برای کسان دیگری خوراک برده بود. دکتر گفت
همان کار کردیم. در کنارهی مند که پیاده شدیم باد بدی میوزید و شن و خاک را به سر و صورت ما میزد. امکان گذر از رود به تنهائی اگرچه ناممکن نبود ولی یس مشکل بود. بهتر آن دیدیم که تا فراهم شدن شرایط گذر، به جانپناهی، پناه بریم.
شرکت سازندهی پل مند، آب رود را برای نصب پایههای سیمانی منحرف کرده بود. زیر یکی ازین پایههای تازهساز که دو دیوارهی سیمانی بود با سقفی بر روی آن، یکی از اهالی نزدیکترین ده، به قهوهخانهای تبدیل کرده بود. بخش عقبی این مکعب مستطیل را با پوشال نخل بکلی مسدود شده بود. جلوی درِ ورودی را با فرو کردن تیرکهای چَندَل و شاخههای نخل، اُریف وار چنان بنا کرده بود تا در حد امکان، راه را بر ورود شنهای نرم که باد بهمراه خود میآورد، به بندد.
وارد «رستوران مند» شدیم. چراغی زنبوری فضای داخل را روشن میکرد. در داخل قهوهخانه، لایهی نازکی از شن بر همه چیز نشسته بود. با وارد شدن ما، صاحب «کافه» لطف کرد و بهترین جا را بما داد. چند استکانی چای ناب نوشیدیم. خبر فراهم شدن شرایط عبور از رود را بما دادند.افراد محلی با ریختن سنگ و شن، بخشی از رودخانه را که شدت آب بدلیل مسظح بودنش آرامتر بود، بالا آورده بودند. این گروه، بار مسافرین، کودکان و افراد مسن و ناتوان را با قاطرهایشان به آنسوی رود میبردند. دیگر افراد نیز بدنبال آنها و با راهنمائی و کمکشان از داخل رود راهی آنسوی آب میشدند. گذر از داخل آب تنها مشکل ما نبود. بدلیل طغیان آب، سطح وسیعی از اطراف رود که خاکی نرم و چسبندهای داشت، تبدیل به باتلاقی واقعی شده بود که عبور از آن زیاد ساده نبود. پای آدمی تا نزدیک زانو در گل و شل فرو میرفت. به لب رود که قاطرها و صاحبانشان منتظر ما بودند، رسیدیم. وسایل، بار قاطرها شد. هرکدام سوار قاطری شدیم. اما زیبا که جلوی من نشسته بود با حرکت قاطرها، جیغ و دادش بالا رفت. تکان گوشهای قاطر او را بوحشت انداخته بود. ناچار پیاده شدم. راهنمایان برای گرفتن زیبا بطرف من آمدند. زیبا دستان داراز شدهی آنان را پس زد و محکم بگردن من آویخت. از قاطر پیاده شدم. شلوار و کفشهایم را در آوردم. با شورت زیبا را دکتر روی شانههایم گذاشت. از میان گل و شل به پیش رفتیم تا به بخشکی رسیدیم. در آنسوی رود، گل و شل از خود به شستم، لباس پوشیدم و سوار اتوبوسی که راهی بوشهر بود، شدیم. حدود سه بعد از ظهر،گرسنه و تشنه به سه راهی بوشهر – برازجان - اهرم رسیدیم. وارد تنها «رستوران» موجود شدیم. دستور غذا دادیم. آقائی که برای گرفتن دستور آمده بود، گفت جز چای چیز دیگری نداریم در حالیکه دیده بودیم برای کسان دیگری خوراک برده بود. دکتر گفت
ببین! ما درسته غریبه هستیم. تو همین
الان برای آنها غدا بردی.
طرف گفت. ببخشید غذا تمام شده. آنهائی که شما میگوئید غذای خودشان بوده که شاید
در آشپزخانه گرم کردهاند.
من در بالای برج آب شهر دیر واقع در آبدان |
دکتر که پیش از آن پزشک بخش اهرم بود و منطقه را میشناخت گفت:
پسر جان من دکتر این منطقه هستم. اگر بداخل
بروی و نگاهی به پروانهی کارت بیندازی اسم مرا زیر آن خواهی دید. ایشان هم بخشدار این منطقه است. چرا بین مشتریها فرق میگذاری؟
طرف رفت. طولی نکشید که مردی مسنتر یک سینی نان و ماست و پیازچهی تازه برای ما
آورد و عذر خواست که ما را نشناخته است. و اضافه کرد که فلانی دروغ نگفته. بواقع غذای
تمام شده است.
غذا را خوردیم و بدلیل گرسنگی زیاد و خستگی سخت هم چسبید. یادم نیست دکتر چه گفت
کههمسرم بالا آورد و با عصبانیتی غیر متعارف باو گفت اگر این طور است که تو میگوئی
چرا همسرت حاضر به زندگی در این ناحیه نیست.
به شهر رفتیم. دکتر بخانهی دوستانش رفت و ما در هتل پارس، تنها هتل موجود بوشهر، اتاقی گرفتیم. حمامی کردیم؛ شامی خوردیم و خوابیدیم. صبح بهنگام صبحانه، باید کهنهی زیبا را عوض میشد. برای شستناش وارد حمام شدییم. آب قطع بود.
به شهر رفتیم. دکتر بخانهی دوستانش رفت و ما در هتل پارس، تنها هتل موجود بوشهر، اتاقی گرفتیم. حمامی کردیم؛ شامی خوردیم و خوابیدیم. صبح بهنگام صبحانه، باید کهنهی زیبا را عوض میشد. برای شستناش وارد حمام شدییم. آب قطع بود.
صبحانه زهر مارمان شد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر