۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

بازرسان شاهنشاهی، بخش آخر

وزارت کشور هرساله تعدادی از بخشداران نمونه را برای آموزش و آشنائی با شیوه‌ی کشورداری به آمریکا می‌فرستاد. بگذریم که بیشتر کسانی که از این نوع بورسیه استفاده کردند بدلیل عدم تسلط بزبان انگلیسی و نداشتن آگاهی از شیوه‌های حکومت در کشورهای غربی، دست خالی از سفر بوطن برگشتند «که خود مسئله‌ی جداگانه و قابل بحنی است» اما تشویقی بود برای بخشداران جوان.
یکی از این سفرکرده‌ها که بمقامات بالا «تا آنجا که من اطلاع دارم معاونت فرماندای کل» هم رسید برایم تعریف کرد که روزی بدیدار بخشداری رفتیم که مرد سالمندی بود. در اتاقش تابلوئی نصب شده بود حاوی نام سازمان‌ها یا اداراتی که تحت سرپرستی او در آن منطقه بخدمت مشغول بودند. یک از همراهان دلیل نصب تابلو را پرسید. آقای بخشدار «البته چون سیستم اداری آمریکا با سیستم اداری ایران، همسان نیست احتمالن آن آقا شهردار بوده است» توضیح داد که آن تابلو وسیله‌ی ارتباط مستقیم او است با روسای ادارات تحت فرمان او. و اضاف کرد که هرگاه کاری ضروری با یکی از آن‌ها داشته باشم با فشار دادن دکمه‌ی زیز نام رئیس ادراه با مسئول مربوطه تماس مستقیم می‌گیرم.
یکی دیگر از همراهان پرسید آیا آن‌ها خط شما را هم می‌خوانند؟
بخشدار آمریکائی گفت در جوابش گفت:
معلوم است که می‌خوانند. آن‌ها مرئوس من هستند.
و سپس رو بما کرده و پرسید:
مگر رؤسای ادارات بخشهای شما از دستورات شما پیروی نمی‌کنند؟
سوال کننده گفت:
خیر! بخضوض پلیس و ژاندارمری که تحت فرمان مستقیم فرماندهان خودشان هستند، توجهی به تذکرات ما نمی‌دهند.
بخشدار نگاهی بجمع ما کرد و گفت:
خب، شاید دلیلش جوانی شما باشد. شما برای این کار حیلی جوان هستید.
اینگونه برخورد با چنین مسائلی، نشان از بی‌خبری هر دو گروه است از شیوه‌ی حکومتی کشور دیگر که با سیستم دیگرگونه‌ای اداره می‌شود.
چنین می‌نماید که نه هموطنان من از شیوه‌ی حکومتی کشور آمریکا اطلاع کافی داشته‌اند و نه بخشدار آمریکائی از شیوه‌ی حکومت حاکم بر کشور ما.
در آمریکا بیشتر چنین مقاماتی انتخابی است نه انتصابی. اگر هم انتصابی باشد، انتصاب توسط فرد یا حزب منتخب مردم، انجام می‌گیرد که وظیفه دار اجرای قولهائی است که در انتخابات به رای دهنده گان داده است. او اگر خُلف وعده کند، بی‌شک بار دیگر انتخاب نخواهد شد در حالیکه بخشدار و دیگر ماموران وطنی، برگزیده مقامات دولتی بودند و هستند که نه منتخب مردم‌اند و نه موظف بپاسخ گوئی بمردم. مرئوس باید رضایت رئیس مستقیم خویش را حاصل کند تا در پست و مقامش باقی بماند.
در آن سال، فرماندارکل مرا بعنوان بخشدار نمونه بوزارت کشور معرفی کرد. من مطمئن بودم که راهی آمریکا خواهم شد. اما با کمال ناباوری، خبردارشدم که بخشداران نمونه‌ی دیگر استان‌ها راهی آمریکا شده‌اند. موضوع را پیگیری کردم. معلوم شد، فرماندار بوشهر، زهر خودش را ریخته است.
طولی نکشید که فرماندارکل، فرماندار عزل کرد.
اعتراض نامه‌ی مفصلی با استناد به خلع فرماندار، بفرمانداریکل و وزارت کشور نوشتم که راه بجائی نبرد.
تابستان رسید. راهی مرخصی شدیم. در تهران خاله‌ام که بدیدار ما آمده بود، خبر داد که عمه‌ام در بیمارستان بستری و در حال مرگ است. پدر از جریان بی‌خبر بود. فوری راهی همدان شدم. پدر که در جریان قرار گرفت با هم به تهران برگشتیم. به بیمارستان رفتیم. عمه در حال نزع بود. زمانی که چشمش به برادر کوچکش افتاد با صدای ضعیفی گفت:
حاج محسن بالاخره آمدی. دست برادر را گرفت و تمام کرد.
پیش از این حادثه تصمیم گرفته بودیم برای ادامه‌ی تحصیل راهی آمریکا شویم. مقدماتش تقریبن فراهم شده بود. دوستان آمریکائی شاغل در سپاه صلح، قول گرفتن پذیرش از دانشگاهی را بمن داده بودند تا جبران بورس قبلی را که بدلیل ایجاد توقف در تحصیلات دانشگاهیم رد کرده بودم، نمایند. جسد عمه را برابر خواست خودش برای دفن به قم می‌بردیم. من، احمد، پسر عمویم و یکی از دامادهای عمه‌ام در اتومبیل پسر عمه راهی سفر بودیم. پسر عمه در حین راننده گی مرا خطاب قرار داد و گفت:
حاج دایجان خیلی گرفته بود. می‌گفت آواجی که رفت. محمد هم بوشهر است و سالی یکبار بیشتر نمی‌بینمش. اونم فقط چند روز. سر پیری خیلی تنها شده‌ام. خلاصه از دوری تو گلایهداشت. اصغر آقا که حرف او را شنید، گفت حاج عمو اگه ممدآقا بخواد من می‌تونم کمکش کنم بشرطی که خودش پا جلو بزاره. شما که ایشانو می‌شناسین.
حالا چی می‌گی؟ دوست داری بمرکز یا همدان منقل شی یا نه؟
گفتم:
 سه سال خدمتم من در جنوب تمام شده است. اگر بخواهم کسی مخالفت با انتقال من نخواهد کرد. ولی خب، روی مسئله فکر می‌کنم.
در بازگشت داستان را با همسرم در میان گذاشتم. او که از علاقه‌ی من به پدر با خبر بود:
 آمریکا بی‌آمریکا. و تمام برنامه‌ها بهم ریخت.‌‌ همان تابستان ۱۳۵۲ با کمک پسر عمو اصغز به بخش شازند اراک منتقل شدم.
پسر عمو انروز‌ها فرماندار تهران و معاون استانداری مرکز بود. بعد‌ها فرماندارکل ایلام شد
اصغر افراسیابی فرماندارکل ایلام بهنگام دیدار با دانشجویان
و در بحبوحه‌ی انقلاب، به استانداری سمنان منصوب شد. پس ار رسیدن به فرمانداریکل، دیگر ملاقاتی بین ما روی نداد. یکی دو باری، آنهم زمانی که من دیگر کارمند وزارت کشور نبودم، او از راه لطف با من تماس تلفنی گرفت. انقلاب که شد مدتی متواری بود. یکبار از نهانگاهش بمن زد. می‌خواست از حال و روزم باخبر شود. بعد‌ها گرفتار شد. مدتی در بند جمهوری اسلامی بود. چند وقت یادم نیست تا آزاد شد. زمانی که از رهائی او خبردار شدم، تلفنی بخانه‌اش کردم. همسرش که مرا نمی‌شناخت گوشی را برداشت. خودم معرفی کردم. گفت بله اسم شما را از اصغر شنیده‌ام. اما اصغر بدلیل عارضه‌ی قلبی در بیمارستان بستری و ملاقات ممنوع است. او دوست ندارد کسی از بستگانش ازین مسئله باخبر شوند. من فقط موضوع تلفنی به احمدآقا که ساکن آمریکاست، خبر داده‌ام. شما هم لطف کنید موضوع منتشر نشود.
در سال ۸۴ که سفری به ایران کردم تلفنی با او صحبت کردم. از من خواست بدیدارش روم و قول دادم ولی یادم نیست چرا فرصت نشد. طولی نکشید که بیماری قلب جانش را گرفت.
مدتی پیش ایمیلی دریافت کردم. آقائی از اهالی ایلام بود. سراغ ایشان را می‌گرفت. در جوابش خبر چهره در خاک کشیدن پسر عمو را دادم. او در پاسخ نوشت:
ما هم‌بند بودیم. ایشان خیلی نگران بود. هر بار که برای بازپرسی صدایش می‌کردند، فکر می‌کرد باز نخواهد گشت. نامه‌ای برای همسرش نوشته بود که در واقع وصیتنامه‌اش بود. آن را توی آس‌تر کتی که داشت جاسازی کرده بود و از من خواسته بود در صورت اعدام حتمن کت را به همسرش برسانم.