بازرسان شاهنشاهی، بخش ششم
از آنروز رابطهی من و فرماندار، بکلی بهم خورد. برخلاف عرف ادارای، کلیهی نامههای اداری را خطاب بفرمانداریکل نوشتم و به هیچیک از نامههای او پاسخ مستقیم ندادم.
یکروز نامهی آمرانه با لحنی تهدید آمیز از فرماندار دریافت داشتم که مرا از مکاتبهی مستقیم با فرماندار کل منع میکرد و تذکر میداد که تمام گزارشهای اداری باید خطاب باو که رئیس متسقیم من است نگاشته شود. اما من بجای اجرای دستور اداری او، از فرماندار کل تقاضای ملاقات حضوری کردم. ایشان مرا پذیرفت. داستان بازید فرماندار از دیر و اتفاقی که آنروز افتاده بود را برای فرماندارکل نقل کردم. چنان مینمود که خودش از ماجرا باخبر بود. چون چیزی نگفت ولی بمن اجازه داد تا تمام مکاتبات اداریم خطاب بایشان نوشته شود.
در داخل فرمانداری بیکی از همدورهایها که بخشدار گناوه بود، برخوردم. او از اعضای فعال حزب ایران نوین بود و با بالائیها رابطهی خوبی داشت. از زمان دورهی مدیریت بخشداری، از بالا بما نگاه میکرد و با کسی ارتباطی نداشت. همدورهایها نیز طرف او نمیرفتند مگر چندتائی وضع و حالشان چون خود او بود. بتازهگی بگناوه منتقل شده بود و زمزمهی فرمانداریاش بود. آن روز خیلی عصبانی بود. علتش را پرسیدم سری تکان داد و گفت همان مشکلی که تو خودت داری. پرسیدم:
من؟ کدام مشکل؟
اما او بجای جواب لبخندی زد و گفت:
شیسهی روی میزش راکوبیدم توی سرش.
پرسیدم توی سر فرماندار؟
حرفم را تایید کرد و بد و بیراهی نصیب فرماندار نمود.
روزها گذشت. نزدیکیهای عید نوروز بود. فرماندارکل تلگرافی احضارم کرد. به بوشهر رفتم. از داستان احضار بیخبر بودم. فرماندارکل با روی خوش پذیرفتم. و بدون مقدمه گفت تیمسار فلان و همراهانش راهی اینجا هستند. از تو میخواهم که در مرز فرمانداریکل ما و استانداری بندر عباس حاضر باشی و بعنوان نمایندهی من به گروه بازرسان شاهنشاهی خوش آمد بگوئی.
رفتنم توی فکر. جوابی ندادم. فرماندارکل پرسید مشکل چیست. گفتم:
مسئله دوستی من و بخشدار کنگان است. ما از دوران دانشکده با هم دوست بودهایم. با هم رفت و آمد خانواده گی داریم. انتقال من به دیر او را مکدر کرده بود. کلی توضیح دادم تا قبول کرد که من بتقاضای خودم آنجا نرفتهام. میانهمان بکلی بهم خورده بود. حال با این فرمایش شما، دو باره داستان تازه خواهد شد. گدشته از اینکه دوست ندارم دوستی ما بهم بجا آورند. فرماندارکل قبول کرد. بخورد، دوستدارم در آرامش کارم را انجام دهم. اگر اجازه بفرمائید من در معیت ایشان بدانجا میروم. اما انجام مراسم استقبال رسمی توسط ایشان انجام شود.
آقای نظام شهیدی فرماندارکل نظر را پذیرفت. منهم داستان را بدوستم منتقل کردم. روز موعود با هم و بهمراه عدهای از اهالی کنگان در مرز بخشداریهای کنگان و گاوبندی، از هیات بازرسان شاهنشاهی استقبال کردیم.
بخشدار ضمن خوش آمدگوئی، فهرست کارهای انجام شده و آنچه قرار است انجام شود را گزارش میکرد که حوصلهی تیمسار بسر آمد و گفت:
بهتر است از کارهای انجام شده بازدید کنیم.
در این میان چشماش بمن خورد که دورتر در میان استقبال کنندگان ایستاده بودم. صدایم کرد. جلو رفتم. پرسید تو اینجا چکار میکنی؟ از خورموج تا اینجا که خیلی راه است.
گفتم بخشدار دیر شدهام. فرماندار کل دستور دادهاند که به پیشباز شما بیایم.
گفت:
چه خوب! خانم را نمیبینم حتمن مثل آن دفعه بزحمت افتادهاند و مشغول تهیهی ناهار ما هستند. گفتم:
خیر، آقای بخشدار کنگان که از دوستان خوب و همدورهای دانشکدهای من هستند، میزبان ما خواهند بود.
در کنگان و دیر چه گذشت یادم نیست. اما تیمسار این بار نیز خوشحال و راضی بخش کنگان و دیر را ترک کرد. بخصوص بهنگام بازدید از کارگاه شرکت سازندهی پل موند، گل از گلش شکفت. فرماندارکل نیز راضی شد.
یکروز نامهی آمرانه با لحنی تهدید آمیز از فرماندار دریافت داشتم که مرا از مکاتبهی مستقیم با فرماندار کل منع میکرد و تذکر میداد که تمام گزارشهای اداری باید خطاب باو که رئیس متسقیم من است نگاشته شود. اما من بجای اجرای دستور اداری او، از فرماندار کل تقاضای ملاقات حضوری کردم. ایشان مرا پذیرفت. داستان بازید فرماندار از دیر و اتفاقی که آنروز افتاده بود را برای فرماندارکل نقل کردم. چنان مینمود که خودش از ماجرا باخبر بود. چون چیزی نگفت ولی بمن اجازه داد تا تمام مکاتبات اداریم خطاب بایشان نوشته شود.
در داخل فرمانداری بیکی از همدورهایها که بخشدار گناوه بود، برخوردم. او از اعضای فعال حزب ایران نوین بود و با بالائیها رابطهی خوبی داشت. از زمان دورهی مدیریت بخشداری، از بالا بما نگاه میکرد و با کسی ارتباطی نداشت. همدورهایها نیز طرف او نمیرفتند مگر چندتائی وضع و حالشان چون خود او بود. بتازهگی بگناوه منتقل شده بود و زمزمهی فرمانداریاش بود. آن روز خیلی عصبانی بود. علتش را پرسیدم سری تکان داد و گفت همان مشکلی که تو خودت داری. پرسیدم:
من؟ کدام مشکل؟
اما او بجای جواب لبخندی زد و گفت:
شیسهی روی میزش راکوبیدم توی سرش.
پرسیدم توی سر فرماندار؟
حرفم را تایید کرد و بد و بیراهی نصیب فرماندار نمود.
روزها گذشت. نزدیکیهای عید نوروز بود. فرماندارکل تلگرافی احضارم کرد. به بوشهر رفتم. از داستان احضار بیخبر بودم. فرماندارکل با روی خوش پذیرفتم. و بدون مقدمه گفت تیمسار فلان و همراهانش راهی اینجا هستند. از تو میخواهم که در مرز فرمانداریکل ما و استانداری بندر عباس حاضر باشی و بعنوان نمایندهی من به گروه بازرسان شاهنشاهی خوش آمد بگوئی.
رفتنم توی فکر. جوابی ندادم. فرماندارکل پرسید مشکل چیست. گفتم:
مسئله دوستی من و بخشدار کنگان است. ما از دوران دانشکده با هم دوست بودهایم. با هم رفت و آمد خانواده گی داریم. انتقال من به دیر او را مکدر کرده بود. کلی توضیح دادم تا قبول کرد که من بتقاضای خودم آنجا نرفتهام. میانهمان بکلی بهم خورده بود. حال با این فرمایش شما، دو باره داستان تازه خواهد شد. گدشته از اینکه دوست ندارم دوستی ما بهم بجا آورند. فرماندارکل قبول کرد. بخورد، دوستدارم در آرامش کارم را انجام دهم. اگر اجازه بفرمائید من در معیت ایشان بدانجا میروم. اما انجام مراسم استقبال رسمی توسط ایشان انجام شود.
آقای نظام شهیدی فرماندارکل نظر را پذیرفت. منهم داستان را بدوستم منتقل کردم. روز موعود با هم و بهمراه عدهای از اهالی کنگان در مرز بخشداریهای کنگان و گاوبندی، از هیات بازرسان شاهنشاهی استقبال کردیم.
بخشدار ضمن خوش آمدگوئی، فهرست کارهای انجام شده و آنچه قرار است انجام شود را گزارش میکرد که حوصلهی تیمسار بسر آمد و گفت:
بهتر است از کارهای انجام شده بازدید کنیم.
در این میان چشماش بمن خورد که دورتر در میان استقبال کنندگان ایستاده بودم. صدایم کرد. جلو رفتم. پرسید تو اینجا چکار میکنی؟ از خورموج تا اینجا که خیلی راه است.
گفتم بخشدار دیر شدهام. فرماندار کل دستور دادهاند که به پیشباز شما بیایم.
گفت:
چه خوب! خانم را نمیبینم حتمن مثل آن دفعه بزحمت افتادهاند و مشغول تهیهی ناهار ما هستند. گفتم:
خیر، آقای بخشدار کنگان که از دوستان خوب و همدورهای دانشکدهای من هستند، میزبان ما خواهند بود.
در کنگان و دیر چه گذشت یادم نیست. اما تیمسار این بار نیز خوشحال و راضی بخش کنگان و دیر را ترک کرد. بخصوص بهنگام بازدید از کارگاه شرکت سازندهی پل موند، گل از گلش شکفت. فرماندارکل نیز راضی شد.
1 نظرات:
Hola! I've been following your web site for a while now
and finally got the courage to go ahead and give you a shout out from Lubbock Texas!
Just wanted to mention keep up the fantastic work!
My web-site edit google plus age
ارسال یک نظر