۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

یادی از یک همکار، بخش چهارم


کلیه‌ی شرکت‌های دولتی که مواد مورد نیاز خود را از خارچ تهیه می‌کردند، مانند سازمان چای، سازمان  جنگل‌ها و مراتع و شرکت کود شیمیائی با کمیسیون دموراژ سر و کار داشتند. ماموران دموراژ آن سازمان‌ها هر از گاهی برای پی گیری پرونده‌هایشان سری بما می‌زدند و یا ما آن‌ها را برای توضیحی دعوت می‌کردیم. بیشتر مدیران تازه کار آن سازمان‌ها هم بعلت انقلابی بودن از مرحله پرت بودند. اما شیوه‌ی کار کمیسیون سبب اعتبار برای اعضای آن شده بود. علاوه بکار صادقانه‌ی اعضاء کمیسیون، بباور من عضویت غنیمی‌فر در کمیسیون و اعتمادی و احترامی که او برای همه‌ی اعضای کمیسیون قائل بود و این مراتب را نیز در همه جا بیان می‌کرد، سبب شده بودکه مدیران آن سازمان‌ها بکار کمیسیون ایمان داشته باشند.
در میان کارمندان سازمانهایی که با ما سر و کار داشتند، آقائی بود که پیش‌تر مسئول دموراژ _ دیسپچ یکی از‌‌ همان سازمان‌ها بود.
او و جمعی از همکارانش، نسبت با تعویض مدیر عامل سابق سازمان خود موافق نبودند و دسته جمعی علیه انتصاب مدیر عامل تازه شکایتنامه‌ای به وزارتخانه‌ی مربوطه فرستاده بودند. مدیر عامل انقلابی نیز حسب معمول، خدمت آن‌ها رسیده بود و هریک را بگوشه‌ای از این خاک پر گهر تبعید کرده بود.
آن آقا هر از گاهی برای دیدار آشنایانش سری بما می‌زد. مرد خوش مشربی بود و آشکارا ناخشنودی‌ش را از حکومت تازه، بیان می‌داشت. بمحض ورود به اتاق ما سلام بلند بالائی می‌کرد و می‌پرسید:
کی جُک تازه را شنیده؟
بعد مرا که از نظر سنی از بقیه بزرگ‌تر بودم مورد خطاب قرار می‌داد و می‌گفت:
آقا با اجازت این یکی هم خیلی با حاله هم و بی‌تربیتی نیس.
بگمانم او در ته دلش مرا بخاطر رابطه‌ام با غنیمی‌فر، حزب اللهی ملایمی برآورد کرده بود که دل در گروی حکومتیان دارد اما بدش هم نمی‌آید انتقادی از آنان بشود.
بگذریم که من در آن روز‌ها از انقلاب هواداری می‌کردم.
یکی از روز‌ها بمحض ورود و سلام و احوال پرسیی گفت:
دیشب سخنرانی امام را دیدید؟
گفتیم بله.
پرسید متوجه شدید که در میان سخنرانی یکی از اندرون آمد و دم گوش امام چیزی گفت؟
همه گفتیم بله
پرسید می‌دانی چرا امام سرش را بعلامت نفی، چند باری تکان داد؟
کسی چیزی نگفت:
 خودش گفت:
من می‌دانم. بحث حساب صد امام بود. مگر نه؟ اون آقاهه از امام خواست که مقداری از پولای حساب صده باو بده تا او، خط امامه، اسفاکت کنه. اما امام با تکان دادن سر اشاره کرد که نیازی به اسفالت نیست. یهتره مال‌رو باشه.
با آمدن ناهید هم پیشرفت کار بهتر شد و هم فضای حاکم بر اتاق کار آرامتر. وجود یک زن در جمع مردان، رفتار‌ها را ملایم‌تر کردو نزاکتی برقرار شد. اما ناهید که از زنان معمولی نبود. او زنی آگاه و باورمند به ارزش زن و معتقد به تساوی زن و مرد بود. خودش را کمتر از مردان نمی‌دانست. دلی خوشی هم از دستگاه حاکمه نداشت. جک‌ها برایش جالب بود. بخصوص که مشتری برنامه‌ی ایت الله گیلانی و درس فقه شیعه‌اش هم بود.
یادم می‌‌اید روزی در اداره‌ی بازرسی گمرک از من پرسید که برنامه‌ی دیشب گیلانی را نگاه کردی؟
که گفتم‌ش نه، علاقه‌ای به آن مرد ندارم. او همانی است که فرمان قتل آقای مودت، شوهر خانم متحدین را صادر کرد. جریان محاکمه‌اش را تمام و کمال از تلویزیون دیدم. مودت را هم که می‌شناختم. جرم او فقط بهائیت بود نه چیز دیگری. یادت که هست چه مرد مودب و موجهی بود؟
گفت:
آره، اما برنامه‌های درس او یک جک کامل است. دیگر همکاران وارد بحث شدند و هر کسی چیزی گفت تا رسید به داستان «برادرزاده‌ی زنی که هر دو لخت خوابیده بودند، پسرک در رفه و زنک توی اتاق و در زیر رفه‌ای که برادرزاده در آن خوابیده بود. آمدن زلزله و سقوط پسرک بروی عمه و دخول آلت مردی‌ش در آلت زنانه‌گی عمه».
که ناهید بصدا در آمد و گفت:
آخر مگر شاقوله که ازون بالا یه راست راهی آلت زنانه‌گی عمه‌اش شه، اونم در زمان وقوع زلزله که هر کی می‌خاد جانشو نجات بده.
اصلن این عمه خانم اگر ریگی به کفش نداشت چرا لخت توی اتاق، اونم چارطاق زیر اون رف خوابیده بود؟
تو رف گربه می خوابه نه آدم اونم لخت!
آخه جُکی از این بهتر کجا خبر دارید؟
دو همکار تازه که از سازمان بنادر بما پیوسته بودند دو تیپ جداگانه بودند. یکی پر سر و صدا بود و اهل بگو و بخند. با حاکمان تازه هم خوب نبود اما اهل مبارزه و مخالفت هم نیود. دیگری ساکت و سر بزیر بود و توی حال هوای خودش. اگر چه هرگز مخالفت آشکاری با حرف‌های دیگران نشان نمی‌داد اما دلش با حکومتیان بود.
کسی برایم نقل کرد که اوایل انقلاب گم می‌شود. دو سال اندی کسی از او خبری نداشته که یکباره پیدایش می‌شود. به کسی نگفته بود که کجا بوده و چکار می‌کرده اما همه در این باور بودند که در بست، در خدمت انقلاب و انقلابیون بوده که حادثه‌ای سبب می‌شود جبهه یا محل کارش را ترک کند و بکار سابقش برگردد.
روزی در بین صحبت‌هایمان سوالی از او کردم. گفت من اگر کاری کرده‌ام بخاطر باور‌هایم بوده است نه برای اینان و دیگر چیزی نگفت.
بواقع هم نه بد کسی را می‌گفت و نه از کسی تمجید می‌کرد.
همکار دیگر بندریمان که او هم چون ما سه نفر دیکر جنگ زده بود، هم خودش و هم خانواده‌ی همسرش، با اشغال خرمشهر توسط نیروهای عراقی هر چه داشته بودند گذاشته بودند که جان خویش بدر برند. او تعریف می‌کرد که پدر همسرش که وضع مالی خوبی هم داشته، تمام وسائل را در خانه جا می‌گذارد و با خانواده‌اش راهی تهران می‌شوند. توی اتومبیل متوجه می‌شود که گردنبندی طلا با شمایل امام علی بگردن دارد. از ماشین پیاده می‌شود، گردنبند را باز می‌کند، آن می‌بوسد، از امام علی می‌خواهد که حافظ خانه‌اش شود، قفل در خانه را دوباره باز می‌کند و گردنبند توی خانه می‌گذارد. اما هرگز امکان بازگشت بخانه را نمی‌یابد. همکارم با تاسف می‌گفت‌ای کاش دست کم گردنبند را آورده بود تا پول حاصل از فروش‌ش، می‌توانست گره‌ای از کارهای گره خورده‌اش را باز کند.
ادامه دارد


بخش پنجک
دو همکار تازه‌ای که از سازمان بنادر بما پیوسته بودند برغم صمیمی بودنشان دارای اخلاقی متفاوت. یکی پر سر و صدا بود و اهل بگو و بخند. با حاکمان تازه اگر چه خوب نبود اما اما مخالفتی ذاتی هم نداشت. کارش را می کرد و نق‌اش هم می‌زد:
 تو رو خدا نگاه کن آخر اینم شد کار؟  زنمو مجبور کردن مثل کلفتا لباس بپوشه.
 او هم چون ما سه نفر دیگر جنگ زده بود، هم خودش و هم خانواده‌ی همسرش، با اشغال خرمشهر توسط نیروهای عراقی هر چه داشته بودند گذاشته و جان خویش بدر برده بودند. می‌گفت:
پدر همسرم وضع مالی خوبی داشت. تجارت می‌کرد اما با ورود سربازای عراقی، خرت و پرتی ریخت تو ماشین که تا تهران چیزی واسه‌ی خوردن داشته باشن. پشت فرمان که می‌شینه متوجه می‌شه ه گردنبند طلای آویتخته بگردنش با شمایل امام علی، میشه. گردن‌بند رو وار می‌کنه، می‌بوسه و می‌ره در خانه‌شو وا می‌کنه و گردن‌بندو پشت در آویزان می‌کنه و از امام علی می‌خواد تا حافظ خانه‌اش باشه. می‌دونید که هنوزم خرمشهر دس عراقیاس. ‌ای کاش دسه‌کم گردن‌بندو واخودش آورده بود تا با پول حاصل از فروش‌ اون، بتونه گره‌ای از کارایِ گره خورده‌ش وا کنه.
دیگری ساکت و سر بزیر بود و توی حال هوای خودش. اگر چه هرگز مخالفتی با حرف‌های دیگران نشان نمی‌داد اما دلش با حکومتیان بود.
کسی برایم نقل کرد که او، اوایل انقلاب گم و گور شد. دو سال اندی کسی از او خبری نداشت که یکباره پیدایش می‌شود. کسی نمی‌دانست کجا بوده و چکار می‌کرده اما همه در این باور بودند که در بست، در خدمت انقلاب و انقلابیون بوده است. حادثه‌ای سبب می‌شود جبهه یا محل کارش را ترک کند و بکار سابقش برگردد.
روزی در بین صحبت‌هایمان از او در باره‌ی گم شدن‌اش پرسیدم. می‌دانستم شکی به کسی نمی‌برد چرا که می دانست من هم در آبادان بوده‌ام و با بندریان در ارتباط..
در جوابم گفت:
من اگر کاری کرده‌بام بخاطر باور‌هایم بوده است نه برای اینان و دیگر چیزی نگفت.
بواقع هم نه بد کسی را می‌گفت و نه از کسی تمجید می‌کرد

1 نظرات:

afrasiabi در

خیلی خندیدم بازم منتظر مابقی داستان هستم

ارسال یک نظر