یادی از یک همکار، بخش پنجم
دو همکار تازهای که از سازمان بنادر بما پیوسته بودند برغم صمیمیتی که هر دو داشتند، دارای اخلاقیاتی متفاوت بودند. یکی پر سر و صدا بود و اهل بگو و بخند. با حاکمان تازه اگر چه خوب نبود اما ضدیتی هم با آنها نداشت. کارش را میکرد، نقاش را هم میزد:
تو رو خدا نگاه کن آخر اینم شد کار؟ ببین چطوری زن منو مجبور کردن مثل کلفتا لباس بپوشه؟
او هم چون ما سه نفر دیگر جنگ زده
بود، هم خودش و هم خانوادهی همسرش، با اشغال خرمشهر توسط نیروهای عراقی هر چه
داشته بودند گذاشته و جان خویش بدر برده بودند. میگفت:
پدر همسرم وضع مالی خوبی داشت. تجارت میکرد. با ورود سربازای عراقی، خرت و پرتی ریخت تو ماشین که تا تهران چیزی واسهی خوردن داشته باشن. پشت فرمان که نشست، متوجه شد گردنبند طلای آویتخته بگردنش شمایل امام علی است. برگشت خانه، گردنبندو وا کرد، شمایل امام را بوسید و آویزانش کرد پشت در و از امام خواست تا در نبود او حافظ خانهش باشه. اما شما میدونید که هنوزم خرمشهر دس عراقیاس. ای کاش دسهکم گردنبندو واخودش آورده بود تا با پول حاصل از فروش اون،گرهای از کارایِ گره خوردهش وا کنه..
پدر همسرم وضع مالی خوبی داشت. تجارت میکرد. با ورود سربازای عراقی، خرت و پرتی ریخت تو ماشین که تا تهران چیزی واسهی خوردن داشته باشن. پشت فرمان که نشست، متوجه شد گردنبند طلای آویتخته بگردنش شمایل امام علی است. برگشت خانه، گردنبندو وا کرد، شمایل امام را بوسید و آویزانش کرد پشت در و از امام خواست تا در نبود او حافظ خانهش باشه. اما شما میدونید که هنوزم خرمشهر دس عراقیاس. ای کاش دسهکم گردنبندو واخودش آورده بود تا با پول حاصل از فروش اون،گرهای از کارایِ گره خوردهش وا کنه..
دیگری ساکت و سر بزیر بود و توی حال
هوای خودش. اگر چه هرگز مخالفتی با حرفهای "ضدانقلابیها" نشان نمیداد
اما دلش با حکومتیان بود.
کسی برایم نقل کرده که او، اوایل
انقلاب گم و گور شد. دو سال اندی کسی از او خبری نداشت تا یکباره دو باره پیدایش شد.
کسی نمیدانست
کجا بوده و چکار میکرده اما، همه در این باور بودند که او دربست، در خدمت انقلاب
و انقلابیون بوده است. حال چه حادثهای سبب شده بود که او جبهه یا محل کارش را
ترک کند، کسی چیزی از آن نمیدانست..
روزی در بین صحبتهایمان از او در
بارهی علت گم شدناش پرسیدم. میدانستم شکی به کسی نمیبرد چرا که میدانست من هم
در آبادان بودهام و با بندریان در ارتباط.
در جوابم گفت:
من اگر کاری کردهباشم بخاطر باورهایم
بوده است نه برای اینان و دیگر چیزی نگفت.
بواقع هم نه بد کسی را میگفت و نه
از کسی تمجید میکرد.
.
اما هنوز نمایندهگان گمرک دو نفر
بود و شرکت اصرار داشت تا نفر سومی بما اضافه شود تا سه گروه مستقل تشکیل دهیم. از
آنجا که گمرک ایران پاسخ مثبتی به نامهرسمی شرکت نداده بود غنیمیفرد از من خواست
تلاش کنم شاید کسی از همکاران گمرکی را بتوانم مجاب به همکاری با خودمان نمایم.
در
یکی از روزها که به اداره رفته بودم تصادفی باهسید احمد برخوردم که سابقن بایگان
ادارهی ما بود. احمد جوانی مودب و مذهبی بود. هم کارش را درست انجام میداد و هم با کسی درگیری نداشت. در ضمن دانشجو هم بود.
چه میخواند یادم نیست. مدتها بود که همدیگر را ندیده بودیم. بعد حال و احوال
برایم گفت که پس از گرفتن لیسانس با استفاده از مرخصی بیحقوق، برای ادامهی تحصیل،
راهی آمریکا شده و چند سالی در آمریکا بوده است. تازهگی به ایران برگشته و در
ادارهی بازرسی مشغول بکار شده است.
وقتی از کار و بار من پرسید و او را
در جریان گذاشتم باو پیشنهاد کردم که اگر بخواهد در شرکت برای او هم کاری هست. از
جنس کار و اوضاع و احوال شرکت برایش گفتم که با شنیدن کلمهی دموراژ و دیسپچ جا
خورد و گفت:
میدانی که من نه حقوق خواندهام و نه در بخش فنی و بندر کارکردهام. آن
کار برای من مناسب نیست. گفتم نگران مباش که خانم سمینو و من کمکت خواهیم کرد. با
شنیدن نام سمینو قوت دلی پیدا کرد و پرسید:
مگر ایشان بکار برگشتهاند؟ شنیده بودم
که هم ایشان و هم شوهرشان را پاک سازی کردهاند.
یادم نیست کی راضی به همکاری با ما شد.اما آمد. ولی اشنائی با کار برایش زیاد آسان نبود. مدتی طول کشید تا سوار کار شود.
در دوران یادگیری بیشتر کناری مینشست و با همکاران گپی میزد. گاهی هم وارد بحث سیاسی میشد. برغم باورهای
شدید مذهبیاش باوری به حکومتیان نداشت. بیشتر طرفدار مهندس بازرگان بود. گاهی
شدید به سیاستهای داخلی و خارجی ملاها میتاخت. روزی با غنیمیفر درگیر شد و باو
گفت:
آخر توی اقتصاددان چطور میتوانی پیروِ گوش بفرمان کسی باشی که از اقتصاد چیزی
نمیداند و آن را "مال خر حطاب" میکند؟
غنیمیفر در جوابش گفت که من میتوانم
با فرمولهای اقتصادی امام را گیج کنم اما او رهبر است و راه و رسم ادارهی
انقلاب، جنگ و کشور از همه بهتر تشخیص میدهد.
میانه را گرفتیم و هر دو کوتاه
آمدند. خوبی غنیفرد این بود که مسئله را مانند بیشتر هواخواهان دولت، خصوصی نمیکرد.
بجای زدن اتهام تلاش میکرد مسئله را توجیه کند.
یکی از روزها تلفن زنگ زد. همان آقای
جک گو بود. با من کار داشت. گوشی را که گرفتم. از من خواست تا او را به مدیر
عامل یکی از شرکتتهائی که با کمیسیون سر و کار داشت معرفی کنم. من اول فکر کردم
که دارد سر بسرم میگذارد. اما او جدی بود.
گفتم:
من آن مدیر عامل را نه دیدهام و نه میشناشم.
در جوابم گفت:
ایرادی ندارد. او ترا خوب میشناسد.
پرسیدم از کچا میدانی؟
گفت:
دیروز رفته بودم آنجا. مسئول دموراژ
آن سازمان از دوستان من است. طرف پروندهای را برای کسب تکلیف پیش مدیر عامل برده
بود اما مدیر عامل موافقت با پرداخت مبلغ دموراژ منوط به تایید شما کرد.
گفتم خب این که نشد دلیل. تمام احکام
پرداخت دموراژها بنا به تصویبنامهی شورای انقلاب باید به امضای ما سه نفر عضو
کمیسیون باشد. شاید امضای من پای صورتجلسه نبوده است.
گفت:
نه بابا! اصلن صورتجلسهای در کار نبود. پرونده نه تنها رسیدگی نشده که برای شما هم فرستاده نشده. طرف بشما اطمینان داره.
نه بابا! اصلن صورتجلسهای در کار نبود. پرونده نه تنها رسیدگی نشده که برای شما هم فرستاده نشده. طرف بشما اطمینان داره.
مانده بودم چکار کنم. مسئله را با
دوستان در میان گذاشتم. همه گفتند خوب زنگی بزن و سفارش او را بکن!
پرسیدم آخر چطور؟ میان من و او که
رابطهای وجود ندارد تا من از او چنین خواهشی کنم؟
یکی از همکاران بندری گفت زنگ زدن که کاری ندارد. تصادفن یکی از پروندههای آن سازمان
الان در دست من است و کلی اشکال دارد. تلفن را گرفت و زنگی زد.
البته نه برای معرفی متقاضی که گفت
کارهای شما خیلی عقب است. چند مورد را مطرح کرد. مدیر عامل که جوابی بران حل مشکل
نداشت،گلایه کرد که ما کارمندان کاردان نداریم.
همکار کمیسیونی گفت اگر امکان استخدام
داشته باشید میتوانید از وجود همکار سابق ما استفاده کنید. او در این کار خبره
است.
طرف سراغ مرا گرفت. گوشی تلفن را
گرفتم. بعد سلام و احوالپرسی، پرسید شما فلانی را میشناسید؟
گفتم:
بله سابقن مسئول دموراژ فلان سازمان
بوده. پروندههائی که رسیدهکرده مرتب و بی اشکال است. بکارش مسلط است.
آقای مدیر عامل گفت:
شما خودتان از من بهتر میدایند که اینجا ارقام میلیون دلاری است. شما ضمانت صداقت ایشان را هم میکنید.
شما خودتان از من بهتر میدایند که اینجا ارقام میلیون دلاری است. شما ضمانت صداقت ایشان را هم میکنید.
گفتم:
اولن پروندههائی که از ادارات و سازمانها به کمیسیون
ارجاع میشود دوباره دقیقن از جانب همهی اعضای کمیسیون مورد بررسی قرار میگیرد.
دومن مطلبی که شما به آن اشاره میکنید،
مسئلهی مدیر است. خود شما مسلمن باید در این زمینه دقیق باشید که چنان پستی بشما
محول شده است.
طرف تشکری کرد و گوشی را گذاشت. دو
روز بعد، حدود ساعت ده صبح، در سالن باز شد و جک گوی ما با یک کیک بزرگ چند کیلوئی
و ارد سالن شد. کیک را جلوی من گذاشت و گفت:
ممنونم. از همهتان که.شیرین کاشتید.
استخدام شدم. با حقوقی بیشتر از کار قبلیام.
ادامه دارد
1 نظرات:
عالی بود منتظر بقیه داستان هستم
ارسال یک نظر