۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

یک روز معمولی


همسرم را جلوی بیمارستان پیاده می‌کنم. ورزش او یکساعتی وقت خواهد گرفت. برای راه‌پیمائی روزانه فکر روانه‎‌ام، راهی پارک شهرمان می‌شوم که بباور من یکی از زیباترین پارک های سوئد است.
ماشین را پارک می‌کنم. گورستان قدیمی شهر، با پارک همجوار است. هوس دیداری از گورستان بسرم می‌زند. یاد مهدی خورشیدسوار می‌افتم که می‌گفت هر وقت دلش می‌گیرد سری به گورستان می‌زند. کاری که من از آن متنفر بوده و هستم بدلیل هجوم مرده‌خورهای قرآن بدست.

وارد گورستان می‌شوم. از مرده‌خورهای کذائی خبری نیست. کسی مزاحم من نخواهد شد. آقائی با کامیونت اداره‌ی امور گورستان‌های کلیسا، گشت می‌زند. باغبان است. وسایل باغبانی‌اش داخل کامیونت است. گل های روی مزارها را مرتب می‌کند، برگهای ریخته شده را جمع میکند. شن‌های روی برخی از قبرها را شانه می‌کشد.
دارا و ندار، آرام کنار هم آرمیده‌اند اگرچه آنکه مال‌ش بیش بوده است سنگ مزار گران‌تری روی جسد خود دارد و گل‌کاری اطراف قبرش از نوع بهتر است.
محو سکوت گورستان می‌شوم. شعر بابای همدانی را با خود زمزمه می‌کنم.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت
که این دنیا نمی‌ ارزد به کاهی
کمی آن طرفتر، با چند متر فاصله، زندگی ادامه دارد. پیر زنی با سگ‌اش راه می‌رود. دخترک جوانی می دود، عده‌ای، زن و مرد‌، با بچه‌ها و نواده‌های خود مشغول بازی گلف کوچولو هستند. پیرترها، پس از راه‌پیمائی صبحگاهی، جلو رستوران کوچک پارک، مشغول صرف قهوه و شیرینی هستند. چند نوجوان، ماهیگری می‌گیرند.
 دوربینم را در می‌آورم. چند عکس از جریان روان زندگی می‌گیرم بهمان شکل که ساکنین گورستان را تصویر کشیده‌ بودم. محو در تماشای زیبائی‌های زندگی به مردم وطن‌ام می‌اندیشیدم. به بابای همدانی، به مهدی خورشیدسوار، به گدایان قرآن بدست و بمردم که حتا در گورستان هم از شر گزمه‌های دولتی در امان نیستند.
به حکومتیان به "روحانیون"، "مردان خدا" فکر می‌کنم و وعده‌های بهشتی‌شان و به حکومتی که ایجاد کرده‌اند. به فتنه‌هایشان و دروغ‌هایشان از بی‌ارزش بودن جهان، و قتل و غارتی که کرده و می‌کنند، بنام خدا و نماینده‌گی او بر زمین.
اما نه صدائی از مرده‌گان می‌شنوم و گلایه‌شان از بی ارزشی زندگی و نه ترس مردم از مردن.
و یادم می‌آید که چه زیبا سرود سیاووش کسرائی: مرگ واقعیتی است اما به بی ارزشی دنیا باوری ندارم.

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست