در آرزوی دریا و جنگل، بخش آخر
پلاژ در واقع به سکوهای چوبی موقتی اطلاق میشد،که بردیف کنار هم ساخته شده به
ارتفاع حدود نیم متر از سطح زمین. دیوارهشان نئین بود. مساحت هر واحد از آنها از
سه تا چهار متر مربع بیشتر نمیشد. سه سمت آن بسته بود و در آن، رو به دریا باز میشد
که با کشیدن پردهای، میشد راه دید دیگران را از ورود بدرون پلاژ بست، البته اگر
میخواستی. این پلاژها شخصی بود و صاحبانش بیشتر همان ماهیگران یا جوانان ییکار
محلی بودند. دوش و توالت عمومی غیربهداشتی در محوطهی پشتی سکوها وجود داست. البته
معترضی هم نبود چرا که آنروزها توالتهای توی خانهها وضع بهتری از آنها نداشت. در
همدان هنوز آب لولهکشی شده بود و از اینرو
توالتها بیشتر غیربهداشتی و کثیف بود. البته در بخشی از تهران وضع بهتر بود بدلیل
وجود آب لولهکشی. اما هنوز تمام شهر به آب لولهکشی دسترسی نداشتند و آب مورد
نیاز توسط نهرهای موجود در کوچهها راهی آب انبارهای خانهگی میشد.
زندگی در چنان مکانی برای من عاشق طبیعت خوش آیند بود. آرامش کنارهی دریا و
صدای برخورد امواج به ساحل چیزی بود که من تا آن روز تجربهاش نکرده بودم. شب
مهتابی هم بود. تا پاسی از شب کنار دریا قدم زدیم. جوانان مسافر که بیشتر هم
تهرانی مینمودند، اینجا و آنجا مشغول به زدن و خواندن و رقصیدن بودند. من و
فریدون نه اهل رقص بودیم و نه جرات آن داشتیم که وارد معرکهی آنان شویم. همان
روحیهی شهرستانی خجالتی. پس از دور، اینجا و آنجا بتماشا ایستادیم و صد البته
حسرت خوردیم که چرا ما مثل آنان نیستیم.
اجاره ی پلاژها بگمانم شبی دو سه تومانی بیشتر نبود و مناسب با درآمد ما.
روابط بین ساکنین پلاژهای همجوار، صمیمانه بود بخصوص آنانی که با خانواده
آمده بودند. کسی مزاحم مردم نمیشد. حد و مرزی ننوشته بود که مردم خود آنرا رعایت
میکردند.
غذا را در همان اتاقکها میشد. بوی غذا در تمام ساحل پیچیده بود. هر خانوار
یک یا دو چراغ نفتی پریموس برای پختن غذا داشت که با معیار امروزی بسیار خطرناک
بود و اگر آتش میگرفت، تمام پلاژها یکسره میسوخت و فاجعهای غیر قابل جبران ببار
میآورد. چنانچه بعدتر در روزنامهها خبر از آنچنان فاجعهای خواندم.
اما از آمد و شد کشتیها خبری نبود تا من آنچه را که در کتاب جغرافیا خوانده
بودم و آنروزها در مدرسه تدریس میکردم، تجربه کنم و جوابی برای دانش آموزان
احتمالن پرسشگری بیابم.
دنبال کشتی را گرفتم. فهمیدم بندر جای دیگر است و برای دیدن کشتی باید به بندر
رفت. بندر دیگر چه جائی، بود نمیدانستم. یعنی در
تئوری میدانستم اما آنرا ندیده بودم مگر در فیلمها که توجهی به شکل و کار
آن نکرده بودم.
در این میان، کسی با دست اشارهای بدور کرد و گفت:
نگاه کن! آنهم کشتی.
من جهت دست گوینده را گرفتم و نگاه کردم، تمام بدنهی کشتی هویدا بود نه
آنگونه که در کتاب جغرافیا نوشته شده بود که بدلیل کروی بودن زمین، ابتدا نوک دکل
کشتی و بعد بتدریج بقیهی بدنهی آن دیده میشود.
علت آن را از همان آقائی که کشتی را بمن نشان داده بود، پرسیدم که چیزی از
داستان من دستگیرش نشد.
موضوع را اعتراضگونه با فریدون در میان گذاشتم که این چه وجه استدلال است
برای مای دریا ندیده؟ بچهی دریا ندیده چطور میتواند این موضوع را درک کند؟ من
اکنون هم که در کنار دریا ایستادهام تمام هیکل کشتی را بیک باره دیدم. بباور من
این شیوهی درستی برای اثبات کروی بودن زمین نیست.
اما فریدون سخت در این باور بود که این شیوه بهترین راه اثبات کروی بودن زمین
است و توجهی به استدلال من نمیکرد.
یکی از روزها قایقی کرایه کردیم. قایقران پاروزنان ما را از ساحل دور کرد. از
او خواستیم اجازه دهد ما قایق را برانیم و او بدون هیچ نک و نوکی پاروها بمن داد.
اما پارو زدن، کار سادهای نبود. قایقران زمانی که متوجه ناشیگری من شد جلو آمد،
دستم را روی دستهی پاروها گذاشت، گفت کمی عقبتر بنشین و دو دستت را، همزمان به
عقب بکش. و خودش هم کمکم کرد تا قایق بحرکت در آمد. بعد نوبت بفریدون رسید. او
مشغول پارو زدن بود که من از قایقران پرسیدم:
میشود توی دریا شنا کرد؟.
میشود توی دریا شنا کرد؟.
او در جوابم گفت اگر شنا بلد باشی اشکالی ندارد. اینجا بدلیل کم بودن امواج،
شنا راحتتر است اما نباید از قایق دور شوی.
پریذم توی آب. دنیای دیگری بود. آب هم گرمتر بود و هم آرامتر بر خلاف ساحل که
موجها مانع راحت شنا کردنم بود.
قایقران از بالا ناظر تلاش من برای روی آب ماندن و حرکت در موازات قایق بود.
کمی که گذشت گووفت:
نترس! آرام دست بزن! و سعی کن سرت را بالای آب نگهداری. شنای غورباغه بدرد دریا نمیخورد. میبینم که میتوانی خودت را اداره کنی نترس! من هستم.
نترس! آرام دست بزن! و سعی کن سرت را بالای آب نگهداری. شنای غورباغه بدرد دریا نمیخورد. میبینم که میتوانی خودت را اداره کنی نترس! من هستم.
و همان شد اگر چه هنوز هم بهمان سبک شنا میکنم.
فردایش سراغ حسین رنگچی را گرفتیم. حسین، در همدان، همدورهای دانشسرائی من
بود. داستانش را اینجا نوشتهام.
آدرسش را داشتم و هم اکنون هم در حافظهام ثبت است بجز شمارهی خانه. کوچهی
ارژنگ، مقابل دبستان سعدی.
پرسان پرسان خودمان را بدانجا رسانیدیم. خانه را که یافتیم فریدون کنار کشید.
گفت من اینجا میایستم. ما با هم رفاقتی نداریم. بهتر است تو خودت بروی. رفتم و در
را زدم. خواهرش در را باز کرد. خودم را معرفی کردم. حسین از توی اتاق نگاه میکرد.
وقتی صدای مرا شنید با تعجب فریاد کرد محمد تو هستی. و دوان بسوی من آمد و همدیگر
را در آعوش کشیدیم. از من خواست تا وارد خانه شوم که من بدلیل بودن فریدون، عذر
خواستم و
گفتم:
نه، آمدهام تا سراغی از او بگیریم. فریدون برادر کوچک پرویز است. با هم در
کنارهی دریا پلاژی کرایه کردهایم. اگر دوست داری بهتر است قراری بگزاریم تا شهر
را بما نشان دهی. بعد از کمی گفتوگو و با گذاشتن قرار دیدار بعدی از هم جدا شدیم.
فردایش حسین بسراغ ما آمد. اولین حرفی که زد هرگز از یادم نرفته است.
محمد! تو نبودی. من بیمار بودم و از جلوی دکان حاج آقا رسلامی کردم و رد شد.
حاجی آقا صدایم کرد . پرسید چرا اینقدر بد حالی. دو سه بود تب داشتم. مشکل راه میرفتم.
رفته بود بیرون خوراکی تهیه کنم. پدرت مچ دستم را گرفت، کمی به نبضم گوش داد. با
همان دست بداخل مغازهاش کشید و از دربیچهی که باتاقی وصل میشد به خانه برد.
مادرت را صدا کرد و گفت:
خانم، حسین دوست محمد است. او در همدان غریب است. بیمار است و تب شدیدی دارد. به بین کرسی اتاق پذیرئی گرم است یا نه تا من برای او جوشاندهای بیاورم.
خانم، حسین دوست محمد است. او در همدان غریب است. بیمار است و تب شدیدی دارد. به بین کرسی اتاق پذیرئی گرم است یا نه تا من برای او جوشاندهای بیاورم.
از راست عکس بچپ: فریدون، من و حسین |
سالها بعد، پس از انقلاب در کنار ساحل انزلی مشغول خوردن کباب اوزون برون بودیم. زمانی که خواستم پول غذا را بپردازم فروشنده لبخندی زد و گفت:
بفرمائید! حساب شده است.
پرسیدم کی حساب کرده؟ اشاره بدور کرد. حسین بود و خانوادهاش. خنده کنان بطرف ما آمد و خانوادهاش بما معرفی کرد و جمع ما را بخانهاش برد. شاید جائی نوشته باشم که حسین در همان سالهای اول آموزگاری، با دوستاش برندهی سی هزار تومانی بلیت بخت آزمائی ملی شد. آن روزها پانزده هزار تومان پولی بود معادل ۳۵برابر حقوق ماهانهی او. حسین با آن پول و گرفتن وامی از بانک خانهی پدری را کوبید و از نو بساخت. بارها در آن خانه از من پذیرائی کرد اما هرگز در تهران بخانهی ما نیامد. و همان نیامدنها که بگمانم ناشی از کم روئی او بود سبب ترک رابطهی ما شد. بگذریم که مهاجرت هم مزید علت شد.
یاد و خاطرات هر دوی آنها، فریدون و حسین گرامی همیشه برایم گرامی است.
0 نظرات:
ارسال یک نظر