یادی از یک همکار
با نیکلاس و فیلیپ، نوهام، توی ماشین نشسته بودیم که باران تندی سرگرفت. ضربات تند دانههای درشت باران بر شیشههای اتوموبیل، مرا بروزهای دوری برد. شاید چهل سال پیش. آنروز برای گزارش پروندهای رفته بودم اتاق معاون ادارهمان. باران شدیدی آغاز کرد. معاون اداره با تلفن مشغول صحبت بود. محو تماشای ضربات تند و منظم دانههای باران به شیشههای اتاق بودم که معاون صحبتاش تمام شد و پرسید:
شما هم ریزش
باران را دوست دارید؟
گفتم، بله، مگر
کسی هم پیدا میشود که باران را دوست نداشته باشد آنهم در این هوای گرم و آلودهی
تهران.
در جوابم گفت:
من عاشق این
لحظاتم. اگه خونه باشم فوری کفش و کلاه میکنم، ماشینو ور میدارم و میزنم بیرون،
نوار کاستی تو ضبط صوت میذارم و آرام در میان خیابونای پر درختِ تنگ و پیچاپیچ
شمرون دور میزنم. نمیدونی چه صفایی داره. امتحان کردی؟
البته که امتحان
کرده بودم. هم آنگاه که کودکی بیش نبودم و در پشت پنجرهی «اُرُسی» خانهی پدری با
آن شیشههای زیبای رنگارنگش، به نظارهی برخورد دانههای باران بهاری در سینیهای
«مجمعه» مسیای که پدر، کف حیاط میگذاشت تا باران نیسان را که بباورش بهشتی و
شفابخش بود، جمع کند و هم تلاش ماهیهای قرمز درون حوض زیبای هشت ضلعی میانهی حیاط
را با هم اضلاع که برای قاپیدن دانههای تازهی باران پر از اکسیژن دهان خویش از
آب بیرون آورده بودند.
یا، رگبارهای تند
ویژهی مناطق گرمسیر جنوب را که بوی خاک خشک باران خوردهاش محشر بود و نوید سرسبزی
بهاری را میداد.
اما تقصیلش را
باو نگفتم که هم او کار داشت و هم من عجله.
حال سالهاست از
او بیخبرم. یکباره نیست شد. قرار بود در مورد کاری بمن تلفن کند. قرار بود شوهرش
مرا به کسی، شرکتی معرفی کند تا بکاری مشغول شوم که بازنشسته شده بودم و حقوق
بازنشستهگی کفاف خرج روزانه را نمیداد. مدتی گذشت چون از او خبری نشد. به خانهاش
تلفن کردم. شوهرش گوشی را برداشت. سراغ ناهید را گرفتم. گفت:
رفت. مگر خبر
نداری! آخر مادرش در آمریکا سکته کرد. رفت تا پیش او باشد. مادرش رفتنی است. زندگیاش
گیاهی شده است.
با این خبر
دانستم که خود چنگیز هم رفتنی است و از کار تازه خبری نخواهد بود، از آنجا که بکار
خوبی هم مشغول شده بودم پس سراغی از قولی که داده بود نگرفتم.
روزها گذشت. روزی
در خیابان بیکی از همکاران بر خوردم که از خوزستان میدانستم با آنها ارتباط نزدیکی
دارد. سراغشان را گرفتم. گفت:
چنگیز هم رفت. با
آنان ارتباط تلفنی دارم. خوبند. شماره تلفن انها را برایت میآورم. شماره تلفنم
را باو دادم اما خبری از او نشد. بعد هم جریاناتی پیش آمد که چنان گرفتارم کرد که
پیگیری مطلب، مجالش نبود. طولی نکشید که تصمیم به ترک ایران گرفتیم. درگیریهای
سفر را جایی نوشتهام که تکرارش جز ملال خاطر حاصلی ندارد. اما ادامهی داستان.
ناهید سمینو
معاون ادارهی حقوقی و قضائی گمرک ایران بود و من کارشناس حقوقی آنجا،
تازه کارم را در
آن اداره آغاز کرده بودم. پائیز سال ۱۳۵۱ خورشیدی خودمان بود. اداره دو معاون
داشت. یکی زن و دیگری مرد. جمعی ابوابجمعی این بودند و جمع دیگر ابوابجمعی آن. یا
بهتر بگویم جمعی خود را باین چسبانیده بودند و جمع دیگر به آن. من ندانسته و
نخواسته در زمرهی کارمندان معاون مرد شدم. زیاد طول نکشید که متوجه نوعی وابستگی
کارمندان به معاون مرد یا زن اداره شدم.
رئیس اداره تقریبن
هیچ کاره بود و ماشین امضاء. امضاء هم باین زودیها نمیداد از بس بیسواد و ترسو
بود.
زمانی گذشت و
متوجه شدم که بخاطر خاطراتی، کسی که هنوز او راخوب نمیشناختم از دوستان معاون مرد
اداره بود، سفارش مرا باو کرده بود. او هم کارآموزی مرا به یکی از کارشناسان مورد
اطمینان و زبده خود سپرده بود تا زودتر با چم و خم کارها اشنا شوم.
کارها خوب پیش
با راهنمائیهای کارشناس راهنمایم؛ خوب پیش میرفت و زود بکارها مسلط شدم. البته
تازه کار که نبودم. دوازده سال معلمی و شش سال و اندی خدمت بعنوان بخشدار را، در
انبان کاری خود ذخیره داشتم.
میان من و گروه
معاون مرد و خود معاون کمکمک صمیمیتی برقرار شد. چون کارها زیاد بود معمولن حسب
نظر رئیس بکارمندان چند ساعتی در هفته، اضافه کاری داده میشد که بیشتر جنبهی
ارفاق بود تا سبب گشایشی در وضع مالی آنها شود. بمن هم اضافه کار داده شد و از این
رو ناهارها را با معاون و دو سه دوست نزدیک او میخوردیم.
با گذشت زمان
احساسی که از ابتدا در دو گروه بودن کارمندان در من ایجاد شده بود، تقویت شد. دو
گروه با هم رابطهی خوبی نداشتند. بیشتر دور و بریهای معاون مرد بودند که در
مقابل دور و بریهای معاون زن جبهه میگرفتند. تصادفن دو تن از همدورهایهای
دانشکدهای من نیز در آن گروه بودند.
روزی دلیل این
دوگانهگی را از معاون مرد پرسیدم. او در جوابم گفت:
من خودم را درگیر
این مسائل نمیکنم و میبینی که با او رابطهی خوبی هم دارم. او در زمان تجردش و پیش
از اینکه ما ارتقاء مقام یابیم، در همهی گرد همآئیهای شرکت میکرد.
دلیل اختلاف دو
گروه چنانکه بیان میشد البته نه اشکارا، این باور بود که؛ دور و بریهای معاون
زن، باوری به ارائهی کار درست و پرهیز از رشوه ندارند. البته کسی خود معاون را
متهم بچنان کاری نمیکرد اما میگفتند که او بچنان رفتاری بچشم اغماض مینگرد و
دور و بریهایش نیز از این امر سوء استفاده میکنند.
معاون مرد، آشکارا
مخالف رشوه گرفتن بود و باین صفت میان گمرکیان مشهور بود. او سخت بر این باور بود
که اصلاحات از خود شخص باید آغاز شود.
من کاری بکار دیگران
نداشتم چرا که در طی دوران آموزگاری و بخشداریام آموخته بودم که عمل خود شخص مهم
است و تاثیرگزار نه با کارمندان ناسالم جنگ و دعوا راه انداختن. از اینرو با آن
گروه کجدار و مریز رفتار میکردم اگرچه آنان مرا خودی نمیدانستند.
خانم معاون چند
باری کارهائی بمن احاله کرد و من نیز پرونده را بررسی و گزارش لارم را برایش تهیه
نمودم. رابطهی من و او رسمی بود. اصلن او رفتاری مؤدبانه و رسمی داشت. از ان زنهائی
بود که حد و حدود خود را میشناخت و بطرفش هم اجازهی پا از گلیم خویش بیرون گذاشتن
نمیداد.
پرونده را زیر
بغلش میزد و با گامهای بلند و سریع، به اتاق اقدام کنندهی آن میرفت. طرف را زیر
رگبار تند کلمات خویش، درست مانند همان رگبار شدید قطرات باران بروی شیشه، میگرفت،
سوالاتی مطرح میکرد، توضیحاتی میخواست و راهنماییهایی میکرد و به سرعت به اتاقش
برمیگشت.
روزی به اتاق من
آمد. کارآموز تازهکاری در کنارم نشسته بود. محترمانه گفت:
ببخشید اگر
حرفتتونه قطع میکنم! در مورد این گزارشی سوالاتی دارم. میتونم مطرحشان کنم؟
و بلافاصله مرا زیر
رگبار تند کلمات خویش گرفت، درست مانند همان قطرات رگبار تند باران آن روزی.
سوالاتش را مطرح کرد، پاسخش را که گرفت، تندی از اتاق خارج شد.
آقای کارآموز من،
گیج و ویج نگاهی بمن کرد و پرسید:
شما چیزی از گفتههای
این خانم دستگیرتان شد؟ چقدر تند حرف میزنه! بقول معروف انگار سرباز پشت سرشه.
گفتم بله، او در
همهی کارهایش اینچنین سریع و تند است و من نه تنها اشکالی در فهم سخنان او
ندارم که شیوهی کارکردنش را هم دوست دارم، بر عکس رئیسمان که برای یک امضاء از
ده نفر کمک میگیرد از بس بیسواد و ترسو است.
شاید دو سالی
گذشت که ادارهی ما «ادارهی حقوقی و قضائی گمرک ایران» به ادارهی کل تبدیل گشت با یک معاون. او هم ارتقاء مقام یافت، رئیس
ادارهای شد و از پیش ما رفت. با رفتناش رابطهی اداری ما هم قطع شد.
مدتی بعد تغییری کلی
در چارت سازمانی سازمان گمرک ایران صورت گرفت. مناطق گمرکی خوزستان، آذربایجان،
فارس، مرکز و شمال، هرمزگان و خراسان از ادارهی کل به گمرک منطقه تغییر نام دادند،به
روسای آنها اختیارات بیشتری از طرف رئیس کل گمرک ایران محول شد و طبعن روسای آنها
نیز تغییر کرد.
ادامه دارد
ادامه دارد
0 نظرات:
ارسال یک نظر