مهندس، بخش چهارم
تعامل با این همه گرفتاری، نیازمند روحیهای قوی است. اگر دلیل مُتقَنی برای دربدری خودت نداشته باشی و ببوی کباب آمده باشی، وای بحالت. اما مهندس ما نه بوی کباب که بدنبال همسر و خانوادهاش آمده بود، همسری که با او هیچ همخوانی نداشت. ازدواج آندو از همان ازدواجهای عرفی بود که مادر برای پسرش به زنخواهی، میرود، دختر زیبا و جوانی انتخاب میکند، با پدر و مادر دختر احتمالن چانه میزند، روی مهر و ... و آنان هم بخاطر شغل و مقام و عنوانی که مرد زنخواه دارد، تن به معامله میدهند اسماش را هم میگزارند "خانهی بخت".
مهندس همانگونه در آغاز بدان اشاره کردهام، در ابتدای ورود بسوئد، در شهر کوچکی مشغول بکاری میشود. باحتمال زیاد از همان نوع کارآموزی و پرکتیک بود که معمولن ادارهی کاریابی به جویندهگان کار، با پرداخت حقوق پیشنهاد میکند. اما همسرش تمایلی به زندگی در آن شهر کوچک نشان نمیدهد بگمانم من چون هم زبان سوئدی را خوب آموخته بود و هم شغلی دست و پا کرده بود. او بدلیل جوانیاش خود را با محیط کشور میزبان وفق داده بود، از آزادی زنان در سوئد چیزهایی آموخته بود و فهمیده بود که زندگی بدون مردی که با او همخوانی نداری، نمیتواند اجباری باشد. نهایت هم از او جدا شده بود. اما برای مهندس از دست دادن همسر و بچهها که حضانتشان به مادرشان سپرده شده بود، درد کمی نبود. هر دو هفته یکبار بچهها بدیار پدر میرفتند. مادر آنها که تجدید فراش کرده بود، بر پایهی الگوی سوئدیها، درخواستهائی از مهندس داشت که او توان انجام آنها را نداشت، نه از نظر روحی و نه از جهت مالی و شاید هم اصلن ایمانی به تن در دادن به خواست زنی که او را با حکم دادگاه ترک کرده، نداشت. چرا که در مقابل تذکرات من تنها سرش را تکان میداد.
از گفتگوی آن شب دریافته بودم زندگی مشترک او با مادرش، در آن اپارتمان کذائی مطلوب خاطر او نیست.کمبود حضور پدری را که در کودکی از دست داده بود هم بنوعی در گفتارش هویدا بود.
چنانکه میگفت، پدرش پزشک ارتش و هوادار حزب توده که به شهری دور از تهران تبعید میشود. پدر خیلی زود چهره در خاک میکشد. سرپرستی مهندس و تنها بعهدهی مادر که بشغل آموزگار مشغول بوده، میافتد. مادر تمام تلاش و کوششاش این میشود که دو فرزندش بقول معروف "کسی" شوند و بجا و مقامی رسند.
میفت که از پدر ارث و میراثی هم بجا مانده بود و از نظر مالی کم و کسری نداشتند. بعد مرگ پدر خانواده به تهران باز میگردند. مهندس تحصیلات دبیرستانیاش را تمام میکند، در ادارهای دولتی استخدام میشود. اما پس از چند سالی کار (شاید بتوصیه و فشار مادر) برای ادامهی تحصیل راهی آمریکا میشود که در آنجا مهندسی ساختمان بخواند. وارد جریانات سیاسی میشود. مدتی درس را رها میکند و برای مطالعه آثار مارکس راهی آلمان غربی، نزد خواهرش میرود تا در "سکوت جنگل" پژوهشی در آن زمینه کند. با انقلاب به ایران بر میگردد و در دم و دستگاه دولتی مسئولیتی باو سپرده میشود. مادرش برای او دختری از خویشانش پیدا میکند که بین آندو، نه تنها وجه مشترکی نبود، که از بسیاری جهات نقطهی مقابل هم قرار داشتند.
همسرش جو موجود در ایران را بر نمیتابد و راهی ترکیه میشود. دو سالی در ترکیه میماند تا راهی سوئد شود. پس از مدتی مهندس هم به بخانوادهاش میپیوندد.
مادرش که از سفر برگشت. با همسرم بدیدار او رفتیم و این رفت و آمد چندباری تکرار شد. مادرش زن کله شقی بود. چون بیشتر معلمها خود را علامهی دهر میپنداشت و در همهی امور سررشته داشت. ارتباطش با جهان خارج، همان رادیوی هفت موجی بود که کنار آشپزخانهشان جا گرفته بود. با جامعهی میزبان بیگانهی بیگانه بود که زبان سوئدی را نمیدانست. در آن سن و سالی که او داشت امکان یادگیریاش دیگر فراهم نبود.
پیش از مهاجرت مهندس به سوئد، پنج سالی در آمریکا، سربار نوهی دختریاش شده بود که شاید اقامت آنجا را بگیرد. با استفرار مهندس در سوئد، از مادهی قانونی که اجازه میداد آخرین حلقهی جدامانده از خانوادهی فرد مهاجر به جمع خانوادهاش به پیوندد، استفاده میکند و به سوئد میآید. آخر بگفتهی مهندس، نوهاش در آمریکا از دست او کلافه شده بود و عذرش را خواسته بود. با دخترش هم رابطهای نداشت.
گشودن باب گفتگو با مادر او ممکن نبود و از همین رو، رفت و آمد ما با هم دیری نپائید و زود قطع شد. اما دیدارهای من و مهندس ادامه داشت. یک روز خبر داد که ادارهی کاریابی پیشنهاد شرکت در یک پروژهی کشاورزی را بدو داده است و از این رو به شهر دیگری منتقل میشود. خبر خوشحال کنندهای بود چرا که هم از مادر جدا میشد و هم مشغول بکاری میشد. من از محتوای پروژه چیزی عایدم نشد چرا که او داستان را همانگونه بیان میکزد که خود میخواست نه آنچه بود، درست مانند کار سابقاش در آن شهر کوچک سابق یا وضع تحصیلیاش در آمریکا. من هم قصد دخالت در کار او را نداشتم که تمام تلاشام روی این نکته متمرکز بود که او بزندگی مستقل و جدا از مادر رضا دهد تا بتواند با دو پسر خردسالاش رابطه بهتری برقرار کند.
با انتقالش از یوله تماسهای ما تلفنی شد. هر از گاهی که سرس بمادرش میزد، سراغی هم از من میگرفت و احیانن شامی با هم میخوردیم. یکی از شبها تا دیر وقت پیش ما ماند. زمانی که خواست راهی خانه شود دنبال برنامهی حرکت اتوبوسها گرفت. گفتم که میرسانمت. گفت نه، چون باید راهی خانهی خودم شوم که فردا صبح ملاقات مهمی دارم. همسرم گفت با نگاهی بدفترچهی حرکت اتوبوسها پیشنهاد کرد که بهتر است مهندس را برسانی و شب هم پیش او بمانی. با پیشنهاد همسرم موافق بودم چون دوستداشتم،هم سری بخانهی مهندس بزنم و هم دیداری از آن شهر کنم که زمانی مدت کوتاهی ساکناش بودم.
1 نظرات:
چه آدم بد شانسی :(
ارسال یک نظر