مهندس، بخش سوم
دیدار دراز آن شب من و مهندس سبب نزدیکی ما بهم شد. حسی در من ایجاد شده بود که باید کمکاش کنم. پیشتر دوستی مجازی، دلدادهی دختری شده بود و افکار و ارامشاش درهم ریخته بود. هر سه وبلاگنویس بودیم. دخترک هر از گاهی گلایهای میکرد. من سنگ صبور هر دوی آنها شده بودم. جوان آشکارا خواستار کمک شد که البته بیشتر دوست میداشت که من حامی او باشم تا راهنمایاش. پس از بحثهای طولانی، دو سه کتابی به او معرفی کردم که خواند. بسفارش من، با روانشناسی تماس گرفت. وبلاگ و چتکدهاش را بست و مدتها گم شد. آن روزها هنوز از فیس خبری نبود. چت یاهو وسیلهی ارتباط ما بود. شاید دو سه سالی گذشت. روزی ایمیلی دریافت کردم با نامی نا آشنا که میگفت؛
عمو من فلانیام. حالم با راهنمائیهای شما و بلطف خدا، خوب شده است . کلی شاکر بود. مدتی بعد با دختر دیگری ازوداج کرد اگرچه بعدها بمن گفت که هنوز هوای عشق سابق در سر دارد.
ازین رو با خودم اندیشیدم که اگر از راه دور میشود دوستی نادیده و مجازی را کمک کرد، چرا در دنیای واقعی از این وظیفه سرباز زنم و گرهی بستهای را نگشایم؟
با هم قرار ملاقاتی گذاشتیم، با این تصور که رابطهی من و مهندس، هرگز به رابطهی ذوستی تبدیل نشود و در حد همان رابطهی "مراجع و مددکار" باقی بماند. تصوری بس عبث، چرا که مهندس دنبال دوست بود نه مشاور. دلش آنقدر پر از "بکن مکن"های مادرش پر بود زیرا مادر پس از گذشت چهل و اندی سال، هنوز نتوانسته بود «بند نافاش» را از پسرش ببرد. زندگی زناشوئیاش هم که بباد رفته بود. نه کاری نداشت نه درآمدی.
اصلن او کسی نبود. این درد مهاجرت است بخصوص اگر پناهنده هم باشی. با ورود به کشور میزبان همهی داشتههایت را از دست میدهی حتا زبان محاورهات را. آنجا تو دیگر، مهندس، دکتر، مدیر کل، سرهنگ، استاد و... البته با القاب اضافی آقا و جناب نیستی. پناهجوئی هستی بگریخته از جور حاکمی خونخوار. کسی کشورت و تاریخ آنرا نمیشناسد. تلاشی میطلبد تا بمخاطبات تلفظ نام درست میهنات و تفاوت آن را با عراق "ایراک" بفهمانی. و بفهمانی که تو فارس زبانی و فارسی با عربی یکی نیست. و آنگاه که مخاطب شیرفهم شد تازه میگوید:
کُمینی پخ پخ!
و اضافه میکند:
خب! تفاوتی که میان صدام و کمینی نیست. مگر نه اینکه شما همهتان مسلمانید!
انگار که همه مسیحیان از روز ازل، دموکرات بودهاند.
پناهجوی ناآشنا به فرهنگ و آداب و رسوم کشور میزبان را، کسی جدی تحویل نمیگیرند. اما از راه دلسوزی چرا. پناهجو، انسانی بیهویت است، انسانی است که ریشه در خاک ندارد. زبان مردم اطرافش را نمیفهمد و اطرافیان نیز او را درک نمیکنند، بیکار است و درآمدی ندارد. زندگیاش با کمک هزینهی دولت میزبان، پرداخت میگردد، یعنی از کیسهی مردم کشور میزبان. و بسیاری پناهجو را سربار خود میدانند اگرچه اغلب بروی او نمیآورند.
حال این انسان بیهویت و ناآشنا با فرهنگ جامعهی میزبان بمنظور دفاع از هویت از دست دادهاش، از خود و وطن خود، غولی میسازد، به اغراقگوئی روی میآورد و داستانهائی میسازد غیر قابل تصور.
کاری موجود را مناسب شآن و مقام خود نمیداند و دل بکار نمیدهد. حتا دیگرانی را نیز که حاضر به انجام چنان کاری (مانند کار در رستوران یا پرستاری از سالمندان) شدهاند به سخره میگیرد با این استدلال که " من به اینجا نیامدهام که نوکری خارجیها کنم" غافل از آنکه این مائیم که خارجی هستیم.
چنین انسان آس و پاسی غیرقابل تحمل میشود، همه از او فرار میکنند و خود او نیز از دیگران گریزان میشود. تنهائی و بیکاری و در بدری، افسردهگی ساز است. الکل و مواد مخدر مسکن آن.
1 نظرات:
عالی بود
ارسال یک نظر