۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

مهندس، بخش پنجم

وقتی وارد خانه‌ی او شدیم دیر وقت بود. حرفی هم برای زدن نداشتیم چرا که از حدود ساعت شش بعدا از ظهر با هم بودیم. خسته هم بودم پس بهترین راه، روانه‌ی رختخواب شدن بود. برای مسواک کردن وارد دست‌شوئی شدم. کاسه‌ی دستشوئی آنقدر کثیف بود که رغبت گذاشتن مسواکم را روی آن نداشتم. تیغ ریش‌تراشی‌اش شاید از اولین باری که آن‌را مصرف کرده بود، هرگز تمیز نشده بود. ناخودآگاه مشغول تمیز کردن آن شدم. در دستشوی باز بود. مهندس که متوجه کار من شد وارد دستشوئی شد و با اصرار، تیغ ریش‌تراشی از دست من گرفت. از چهره‌اش علائم ناراحتی هویدا بود. بعد اضافه کرد که فلانی هم هر بار به خانه‌ی من آمده است همین کار را کرده که موجب ناراحتی من شده است. پرسیدم مگر آبی به ماشین ریش‌تراشی زدن کاری دارد که آنرا ناشسته رها می‌کنی؟ همین که صورت‌ات را ششتی آنرا هم زیر شیر آب بگیر تا این چنین کپره نگیرد؟ گفت حوصله‌اش را ندارم، باشه بعد ازین چنان می‌کنم و حرف را عوض کرد. من هم دنبال مطلب را نگرفتم . اما همین که بیرون رفت دستشوئی را تمیز کزدم. فردا صبح پس از صرف صبحانه سری تو شهر زدیم. مهندس لبخندی زد و گفت نه. همین اینجائی که ایستاده‌ایم محل شما بوده است. تمام آپارتمان‌های چهار طبقه‌ی محل ما بکلی تخریب شده و تبدیل به محوطه‌ی سبز و محل بازی کودکان شده بود. شهرداری مشغول تخریب ساختمان‌های بیشتری بود که سالیانی زیاد بدلیل مهاجرت اهالی بدنبال کار، خالی مانده بود. شهرداری هم برای جلوگیری از ایجاد هزینه تصمیم به تخریب آنها گرفته بود. حدود ساعت ده صبح بدون اینکه از ماهیت پروژه‌ای که مهندس مشغول بدان بود چیزی دستگیرم شود، راهی یوله شدم. از اینکه او توانیسته بود از مادرش جدا شود و زندگی مستقلی را آغاز کند راضی بودم. امید داشتم با اشتغال بکار سر و سامانی بگیرد. رندگی مستقل موجت و درآمد ناشی از کار و دوری از مادر موجبات تقویت روحی او شود شاید بتواند در برابر همسر سابق‌اش، قدی علم کند. همسر سابق‌اش بارها کوشیده بود تا مرا داخل جریان اختلافات او و مادرش کند. من هر بار بنوعی طفره رفته بودم. زیرا خوب می‌دانستم که در آن مورد اصلن کاری از من ساخته نیست. اکنون با دیدن شیوه‌‌ی زندگی‌ مهندس در خانه‌ی مستقل‌اش آشنا شده بودم به این استنباط رسیدم که مهندس هرگز توانائی تنظیم برنامه و مشارکت در نگاهداری و تربیت بچه‌ها با همسر سابق‌اش را ندارد و همه‌ی تلاش من برای کمک به او پذیرفتن مسئولیت به هدر رفته است و درمان او کار من نیست. ارتباط تلفنی ما هنوز برقرار بود. بیشتر او بود که زنگ می‌زد. اگر بچه‌ها گوشی را بر میداشتند حسب روال ایران، مهندس تعارفات مرسوم را آغاز می‌کرد، جویای حال و روز بچه‌ها می‌شد، می‌خواست از وضع درس و مشق آنها با خبر شود و... بچه‌ها ازین کار او کفری بودند. توضیحات مادرشان و من در مورد رسم و رسوم ایرانی‌ها موثر در مقام نبود. توضیحات ما را بر نمی‌تافتند بخصوص شیوا که نوجوانی را آغاز کرده بود و با رسوم ایرانیان، کاملن بیگانه. معمولن هم او بود که گوشی را بر می‌داشت که بیشتر تلفن‌ها باو زده می‌شد. او در برابر استدلالات ما می‌گفت: من حرف‌های او را اصلن نمی‌فهمم، او را نمی‌شناسم. باو چه مربوط که من چکار می‌کنم، چه می‌خوانم و ... حرفهای شما را هم نمی‌فهمم. او که با شما کار دارد بگوید بابا را می‌خواهم. مثل دوستان من. مگر آنها تا بحال ازین حرف‌ها و سوال‌ها از شما کرده‌اند و یا شما گاهی حال پدر و مادر آنهارا گرفته‌اید. کار بجائی رسید که اگر مهندس زنگ می‌زد و شیوا گوشی را برمی‌داشت از بالا صدار می‌کرد: بابا دوست‌تان و گوشی را می‌گذاشت. در این میان "پروژه" تمام شد و مهندس دست از پا درازتر به خانه‌ی مادر برگشت. با برگشت او به یوله و با توجه که نه کاری داشت و نه دوستی، اصرارش بر دیدارهای بیشتر با من، جدیدی‌تز شد. من در واقع نه چنان امکانی را داشتم و نه تمایلش راکه قرارمان از اول این نبود. هشت ساعت کار روزانه با زبان سوئدی و با انسان‌هائی با مشکلات اجتماعی بسیار دیگر حالی برای نشستن پای فرمایشات مهندس باقی نمی‌گذاشت. کار خانه و خرید، بودن با بچه‌ها و همسرم ارجح بود. مسئولیتی پدری آن هم در دیار غریت که دروغ نمی‌شود. نیاز پویا بمن از همه بیشتر بود. او روزهای هفته را در شهر دیگری بدرس مشغول بود، عصر روزهای جمعه بخانه برمی‌گشت. همسرم حسب معمول بعضی از روزهای تعطیل را کار می‌کرد و مراقبت از پویا بعهده‌ی من بود. شیوا درگیر درس‌های خودش بود. نه وقتی زیادی باقی می‌ماند و نه نیروی سروکله زدن با مهندس بخصوص که گذشت زمان آشنائی او را متهور کرده بود و حالا او بود که جامه‌ی مشاوری بتن کرده بود. هر دیداری داشتیم ایده‌ی تجاری تازه‌ای عنوان می‌کرد. اواِیل فکر می‌کردم خب شاید این ایده‌ها از آموخته‌هایش ذر همان پروژه است. چنین نیست و او از این طرح‌ها و ایده‌ها برای دیگران فراوان دارد. سازمان پست سوئد در حال واگزاری به بخش خصوصی بود. مهندس بخانه‌ی ما آمده بود. پمن صحبتا پرسید: میدانی دولت دارد سازمان پست را می‌فروشد؟ جوابم مثبت بود. گفت: بنظر من شما باید فوری وارد عمل شوید و بخشی از آن اداره را خریداری کنید. پرسیدم: با کدام پول؟ من که ثروتی ندارم. من هستم حقوقی که می‌گیرم. خرید اداره‌ی پست نیاز به سرمایه‌ای کافی، آشنائی با بازار کار، خبره‌گی در کار بازرگانی و ... دارد. من دارای هیچکدام از اوصاف نیستم. از ابتدا هم میل و علاقه‌ای بکار بازرگانی نداشته‌ام. اصولن این کاره نیستم. لبخندی زد و گفت: اولن که هم‌چین سرمایه‌ای هم نمی‌خواهد. با دوتا پیکاب و اجاره‌ی سالنی می‌شود کار را آغاز کرد. بعدش هم شما با فلانی دوست هستید. می‌توانید از ایشان کمک بگیرید. همانطور که ایشان از نظرات و پیشنهادات شما بهره می‌برد. گفتم مرد: اولن ما با هم دوست نیستیم. پویا و پس او از کلاس اول با هم، همکلاسی بوده‌اند. چنان که میدانی و دیده‌ای امروزه هم با هم در یک آپارتمان زنده‌گی می‌کنند. من و پدر مادر الساندر حتا یک استکان چای تلخ هم با هم نخورده‌ایم. اینجا که مثل ایران نیست تمام اهالی محل با هم دوست و آشنا باشند. گذشته از این او و شوهرش, صاحب سه فقره مغازه‌ی لباس فروسی است که دیده‌ای. پدر و پدر بزرگش هم اینکاره بوده‌اند. چه نیازی به مشاوره با من دارند که الفبای تجارت را هم نمی‌دانم. کار من که تجارت نیست. اما او روی پندارهای خام خود بود. کار واگذاری پست از حرف به عمل نزدیک شد. مجلس قانون آنرا تصویب کرد. یکی دو باری مهندس در دیدارهایمان تذکری مختصری داد که من حرف را ناشنیده گرفتم. یکروز تلفن کرد و پرسید شما بهرجهت فرم درخواست خرید پست را پر کردید یا نه؟ گفتم نه با حالتی عصبانی گفت پس شما برای ایده‌ها من ارزشی قائل نیستید. گفتم مگر من همچین تقاضائی از شما کرده بودم. گفت: نه، شما نکرده‌اید ولی این ایده‌ی خوبی است و اگر این کار بکنید دیگر نیازی به کار کمونی ندارید و آقای خودتان می‌شوید و ... پرسیدم: شما فرم درخواست را تحویل داده‌اید؟ گفت نه، قرار نبود من چنین کاری کنم. گفتم بهتر است که اجازه دهید من خودم برنامه‌ی زندگی‌ام را بریزم. و گوشی را زمین گذاشتم

1 نظرات:

afrasiabi در

بیچاره مهندس هرچه با شخصیتش آنا می شوم بیشتر دلم برایش می سوزد

ارسال یک نظر