مهندس، بخش آخر
پس از گفتوگوی تلفنی آن شب دیگر میلی به دیدار او نکردم. کمکمک، فاصله زمانی تلفن کردنهایش نیز طولانی و طولانیتر شد. مدتی زیادی از هم خبری نداشتم. روزی همسر سابقاش را تصادفی در خیابان دیدم. او برایم گفت که مهندس بدنبال مادرش از شهر ما بیکی از شهرهای جنوبی سوئد کوچیدهاند.
حال و روزش را پرسیدم، گفت:
مثل همیشه. فلسفه میبافد، آبجو میخورد و گرهای از کار نمیگشاید.
مهندس اهل نماز بود و تا آنجا که من میدانستم از خوردن نوشابههای الکی پرهیز میکرد از اینروی پرسیدم مگر با خدا هم قهر کرده است؟
همسر سابقاش گفت:
نه، قهر نکرده و ایمانش را هم دارد، ولی آبجو هم میخورد.
دلیل نقل مکانش را پرسیدم، گفت:
مادرش از زندگی در اینجا خسته شده بود. پس از مدتی پرسوجو، آن شهر را پیدا کرد. شما میدانید که کمونها کمتر حاضر به پذیرش افراد بیکار و بیدرآمد، هستند چرا که پرداخت کمک هزینهی اجتماعی به آنها تحمیلی بر بودجهی سالانهی آنها میشود. دست کم یکسالی باید از بودجهی شهرداری مخارج آنها را بپردازند تا در بودجهی سال بعد، دولت هزینهی انها را بعهده بگیرد.
روزها و شاید هم ماهها از هم خبری نداشتیم. یکی از روزها پیاده راهی شهر بودم. در بین راه آقائی سلامم کرد. ابتدا او را نشناختم اگرچه صدا آشنا بود. مهندس بود با شکل و قیافهای متفاوت، ریشی نتراشیده، موهایی بلند و بافته و شکمی جلو آمده با ظاهری نچندان خوش آیند. آثار مصرف داروهای روانگردان در چهرهاش نمایان بود. حال و احوالی کردیم. سراغ هر چهار بچههای ما را گرفت. منهم جویای حال او و مادرش در اقامتگاه تازهشان شدم و پرسیدم که چه شد که دل از یوله کندید و چرا بدانجا رفتید که اینقدر از بچهها و دوستان دور باشید. او همان صبحبتهای همسر سابقش را مبنی بر علت نقل مکان، تکرار کرد و اضافه نمود:
کدام دوست؟ دوستی ندارم. همه مرا ترک کردند. آنها هر وقت نیازی به کمک فکری و راهنمائیهای من داشتند، سراغ مرا میگرفتند. کارشان که درست میشد دیگر مرا نمیشناختند.
با خودم گفتم بیشک من نیز یکی از آنان باید باشم.
پرسیدم حتا با آقای فلانی هم تماسی نداری؟
گفت نه. کار بازرگانیاش گرفت. وضعاش الانه توپه. با منم کاری نداره.
از هم جدا شدیم و هریک دنبال کار خویش رفتیم. این آخرین دیدار رویدرروی ما بود.
مدتی بعد باز هم تلفن کرد. از مغازهی دوستاش زنگ میزد. صاحب مغازه ورشکست شده بود. دنبال راه و چاره بود تا او را کمک کند.
گفتم من اطلاع دقیقی از قانون ورشکستهگی سوئد ندارم. خواندن متن قانون هم کافی مقصود نیست. کارهای حقوقی چم و خمی دارد که باید با آن آشنا باشی. من صلاحیت راهنمائی ایشان را ندارم.
اما او گوشی را به آن آقا داد. من آنچه در چنته داشتم در اختیارش گذاشتم. چه کرد و چه شد بمن ارتباطی نداشت چرا که آن آقا را اصل ندیده و نمیشناختم.
مدتی باز هم در بیخبری گذشت تا روزی همسر سابقاش زنگ زد. حسب معمول، از "دوست من" گلایه و شکایت داشت که او نه تنها وظیفهی پدری را در بارهی دو فرزند مشترکمان انجام نمیدهد که در هر کار و اقدام من موش میدواند و خرابکاری هم میکند. من فکر کردهام برای بچهها گذرنامهی ایرانی تهیه کنم. چون آنها که با دولت ایران مشکلی ندارند بتوانند بدیدار پدربزرگ، مادر بزرگ و دیگر خویشان خود بروند و ... اما پدرشان حاضر نیست همراه آندو روانهی سفارت ایران در استکهلم شود و سفارت نیز حضور پدرشان لازم میداند.
خلاصه او میخواست تا با پا در میانی من که به باورش، مهندس از من حرفشنوی داشت، مشکل او را حل کنم.
گفتم اگرچه مطمئن هستم مهندس حتا تره هم برای من خرد نمیکند اما بچشم، بخاطر بچهها حاضرم اگر شماره تلفناش بمن بدهید، تماسی با او بگیرم.
شمارهی موبایلش را بمن داد. چند بار زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم. نهایت پیامی کتبی برایش فرستادم و خواهش کردم با من تماس بگیرد که نگرفت. در این میان همسر سابق او و پسر بزرگش هر روزه جویای نتیجهی کار بودند. شماره تلفن دیگری بمن دادند و پسرش گفت که این همان شمارهای است که خودم با او تماس میگیرم. من که زنگ زدم چون گذشته کسی جوابی نداد.در این میان
همسر سابقاش تلفنی بمن گفت که مسئول صدور شناسنامهها در کنسولگری ایران در استکهلم مایل است با من صحبت کند و اجازه خواست تا شماره تلفن مرا در اختیار ایشان بگذارد. موافقت کردم. طرف زنگ زد، خودش را معرفی کرد و مسئلهی لزوم رضایت ولی قهری که پدر باشد برای من بسیار مودبانه تشریح کرد و اضافه نمود که حسب گفتهی مادر بچهها شما با پدر آنها دوستیتان قدیم باشد و ایشان از شما حرف شنوی دارند و .... و نهایت اضافه کرد که این کار اجر اُخروی هم دارد.
خلاصهای از داستان آشنائیام با مهندس را برای مسئول مربوطه تشریح کردم و اضافه نمودم که من تلاش خودم را کرده و خواهم کرد اما امیدی به نتیجه بخشی آن ندارم.
نهایت آدرس منزل او را گرفتم و نامهای باو نوشتم. چه نوشتم یادم نیست اما تاکیدم بر همکاری او بود با مادر بچههایش. طولی نکشید که مهندس پاسخ نامهام را بشرح زیر جواب داد.
بسمه تعالی
دوست ارجمند جناب افراسیابی
نامه شما واصل شد و کمی هم باعث شگفتی! بهر حال باعث خوشحالی است که از دوستی قدیمی و عالم خبری بدست آید. با امید اینکه همه افراد و همه امور در اطرافتان در نظم و سلامت درست باشند.
ممنونم که نبست به فرزند اینجانب نظر لطف داشته اید فهذاء
1- تلفن من در منزل این ......... و موبیلم .......است که با هر شماره دیگری یقینا من مطلع نخواهم شد.
2- در مورد ذکر شده هم ، نه تنها مشکلی وجود ندارد بلکه در اولین فرصتی که (م .ا) امکان داشته باشد باتفاقش به سفارت خواهم رفت و نسبت مه مدارک مورد نیازش اقدام میکنم که او هم خودش در جریان هست چون حد اقل 1-2 بار در هفته ما تلفنی صحبت می کنیم.
3- فرزند دیگر نیز نامش (الف) است و تا یکسال دیگر که کبیر شود مورد او را هم قطعا حل می کنم.
اما راجع بموارد دیگر اقدامی نمی توانم انجام دهم و خواسته های اضافی را باجرا بگذارم. (من یادم نیست جز درخواست همکاری با همسر سابقاش چه چیز دیگری از او خواسته بودم)
من احترام خاص خدمت شما دارم و یقینا نیر هرکس دیگری هم برایم پیام می فرستاد قطعا پاسخ می دادم.
آرزوی سلامت و موفقیت بیشتر در زندگی برایت دارم
ارادتمند ...
زنگی زدم و خبر وصول نامهی مهندس را به همسر سابق او دادم. متن نامه را هم برای او خواندم و گفتم میبینید همهی فرمایشاتش اما و اگز است و طبق معمول قول صریحی نداده است. در مورد پسر بزرگ شما که به سن قانونی رسیده است اصولن نباید نیازی به اجازهی پدرش داشته باشد. بخصوص که مرد است.
او حرف ضمن تایید حرف من اضافه نمود که مامور کنسولی ایران نیز حرف شما را زده است. غرض من از مراجعه بشما این بود که در کار صدور گذرنامهی پسر دوم تسریع شود. زیرا دوست دارم تا پدر و مادرم زنده هستند آندو را با خودم به ایران ببرم.
سپس از من خواست تا فتوکپی نامهی مهندس را درا اختیار او گذارم تا از آن به عنوان مدرکی دال بر عدم همکاری مهندس با خواست قانونی او و پسرش به سفارت ایران تحویل دهد. من که انتظار چنین تقاضائی را از او نداشتم ا حالت کمی عصبانی، گفتم پلیس بازی موقوف! من هرگز چنان کاری نخواهم کرد. قرار نبود که شما از آشنای من سوء استفاده کنید.
طرف حرفش را پس گرفت ولی پرسید:
آیا اگر مامور کنسولی ایران با شما تماسی بگیرد، شما حاضر هستید متن یا محتوای نامهی مهندس را برای او بخوانید که مخالفتی نکردم.
چند روزی بعد همسر سابق مهندس زنگ زد و خبر صدور شناسنامهی هر دو فرزندش را بمن داد. از آن روز که شاید دو سالی بیشتر بگذرد دیگر هم سراغی از من نگرفته است.
حالا هم مهندس مرده و هم مادرش به این میاندیشم که اگر مهندس و امثال او در ایران مانده بودند، بیشک زندگی بهتری میداشتند. هر بار که به شهر میروم و دکتر را میبینم که با عدهای الکلی توی میدان علاف است. دلم سخت میگیرد. یاد گفتهی شریک سابق زندگیاش میافتم که عاقلانه دنبال حرفهای را گرفت و به سرزنشهای شوهرش که "تن دادن زن دکتر به این حرفه احمقانه است" توجهی نکرد، سه فرزندش را بزرگ کرد، آنها را روانهی دانشگاه کرد و زندهگی خودش را نیز نجات داد
از مهندس برای من خاطرهی تلخی مانده است و آخرین نامهی بی سر و تهاش.
افسوس که توجهی به توصیهی من برای بازگشت به ایران نکرد. گر چه دو سه باری راهی آن دیار شد و یکبارش مدتی دراز بماند.
1 نظرات:
خیلی ها اگر ایران می ماندن وضع بهتری داشتن امثال مهندس زیادن متاسفانه
ارسال یک نظر